یک روز صدای گریه یک بچه کوچولو در جنگل پیچید. پدر و مادر این بچه بخاطر طوفان به اعماق جنگل پناه اورده بودند. یک گوریل مهربان بچه کوچولو را بزرگ کرد و اسمش را تارزان گذاشت. و حالا ماجراهای تارزان در کتاب جنگل ....
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شاهنامه: داستان «ایرج و سلم و تور» برای کودکان
فریدون شاهنشاه بزرگ ایران می خواهد قلمرو بزرگ خود را بین پسرانش ایرج، سلم و تور تقسیم کنید. اما سلم و تور به قلمرو خود راضی نیستند و جنگ در می گیرد ...
بخوانیدقصه قشنگ و آموزنده «پروانه و عنکبوت» برای کودکان
مورچه کوچولو توی دام عنکبوت افتاده بود. پروانه کوچولو به کمک مورچه آمد و او را نجات داد. پروانه کوچولو نمی دانست که یک روز هم او به کمک مورچه نیاز پیدا می کند ...
بخوانیدقصه کودکانه «فرشتهای متولد میشود» بچه ها فرشته اند
قصه «فرشتهای متولد میشود» داستان فرشته کوچولویی است که دلش می خواهد مثل انسان ها به دنیا بیاید و بچه یک زن و مرد بی فرزند شود...
بخوانیدداستان«اسکار و خانوم صورتی»: نامه های یک کودک سرطانی به خدا
خدای عزیز، اسم من اسکار است. ده سال دارم. من گربه، سگ و خانه را آتش زدم (فکر میکنم که حتی ماهی قرمزها را هم کباب کردم) و این اولین نامهای است که برایت مینویسم.
بخوانیدقصه «گرگ و هفت بزغاله»: مجموعه قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
روزی روزگاری، بز عاقلی بود که هفت بزغاله داشت. او مثل هر مادری فرزندانش را خیلی دوست داشت.
بخوانیدقصه «گربهای که با یک موش عروسی کرد»: مجموعه قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
روزی روزگاری، گربهای با یک موش طرح دوستی ریخت. با هوشیاری گربه، دوستی و رفاقت آنها روز به روز بیشتر شد تا اینکه سرانجام توافق کردند باهم ازدواج کنند و در خانهای مشترک در آسایش به سر برند.
بخوانیدقصه «شاهزاده قورباغه»: مجموعه قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
در روزگاران قدیم، در آن زمان که مردم هرچه را آرزو میکردند بیدرنگ به دست میآوردند، پادشاهی زندگی میکرد که چندین دختر زیبا داشت.
بخوانیدقصه «جوانی که بلد نبود بترسد» مجموعه قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
پدری بود که دو پسر داشت. پسر بزرگتر زرنگ و فهمیده بود، ولی پسر کوچکتر بهقدری کودن بود که نمیتوانست هیچچیزی یاد بگیرد.
بخوانیدقصه «جانِ وفادار» . قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که سخت بیمار شده بود و به ادامه زندگی امیدی نداشت. او در بستر مرگ به اطرافیان خود گفت: - «جانِ وفادار» را نزد من بیاورید.
بخوانید