Masonry Layout

قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان

قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان 1

یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پری‌ها به یک مهمانی شام رفته بودند. آن‌ها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را می‌گذارند، نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-ناقوس

روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاین‌قرار بود که چون غروب از راه می‌رسید و خورشید پشت کوه‌ها پنهان می‌شد صدای عجیبی در کوچه‌های شهر می‌پیچید و به گوش مردم می‌رسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکه‌ها و هیاهوی مردم محو می‌شد.

بخوانید

قصه کودکانه: فندک قدیمی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-فندک-قدیمی

سربازی با گام‌های محکم و استوار در جاده پیش می‌رفت. یک، دو! یک، دو! او کوله‌پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمی‌گشت. در راه با جادوگر پیری روبه‌رو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانه‌اش می‌رسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بسته‌ای...

بخوانید

قصه کودکانه: سوزن جوال‌دوز || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سوزن-جوال‌دوز

یکی بود یکی نبود. سوزن جوال‌دوزی بود که خود را از همه بهتر می‌دانست. او آن‌قدر مغرور بود که فکر می‌کرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوال‌دوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، می‌دانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمی‌توانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»

بخوانید

قصه کودکانه: شکوفه‌های سیب || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شکوفه‌های-سیب

بهار، همه‌جا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچین‌ها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفه‌های سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون به‌خوبی می‌دانست که چقدر زیبا شده است.

بخوانید

قصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-رفیق-راه

روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» می‌گفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شد. در آن اتاق کوچک هیچ‌کس به‌جز آن دو نفر نبود.

بخوانید

قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-زیر-درخت-بید

در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا می‌ریزد، کشیده شده‌اند و تابستان‌ها منظره دل‌فریبی پیدا می‌کنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».

بخوانید

قصه کودکانه‌: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-کلاوس-کوچک-و-کلاوس-بزرگ

در دهکده‌ای دو مرد زندگی می‌کردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آن‌ها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن ‌که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن‌ که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» می‌گفتند.

بخوانید

قصه کودکانه: پری دریایی ، نوشته: هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-پری-دریایی2

در عمیق‌ترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف می‌درخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجره‌اش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته می‌شود.

بخوانید