تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه: جوجه اردک زشت || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: جوجه اردک زشت || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

جوجه اردک زشت

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

دهکده‌ای بود زیبا که اطراف آن را جنگل پوشانده بود و داخل جنگل، قصری قدیمی در میان برکه‌هایی عمیق، سر برافراشته بود و در پرتو خورشید می‌درخشید. از پای دیوارهای قصر تا برکه‌ها، پر از بوته بود. بوته‌ها خیلی بلند بودند و بکر و دست‌نخورده. درست مثل جنگل‌های اطراف برکه، انگار پای هیچ انسانی به آنجا باز نشده بود.

در کنار برکه ماده اردکی روی تخم‌هایش خوابیده بود. او در انتظار به دنیا آمدن جوجه‌هایش لحظه‌شماری می‌کرد. انتظاری که او را خسته کرده بود؛ زیرا اردک‌ها شنا کردن در نهرها و برکه‌ها را بیشتر از نشستن در بوته‌های بلند دوست دارند.

سرانجام تخم‌ها یکی پس از دیگری شکسته شدند و جوجه اردک‌ها سر از تخم بیرون آوردند و یک‌صدا گفتند: «تیک، تیک.»

ماده اردک گفت: «کواک، کواک.» جوجه اردک‌ها از زیر برگ‌های سبز سرک کشیدند و به هر سو نگاه کردند. بعد همگی باهم گفتند: «آه، دنیا چقدر بزرگ و پهناور است!»

مادرشان گفت: «دنیا خیلی بزرگ‌تر از آن است که می‌بینید.» بعد رو به جوجه‌هایش کرد و گفت: «هنوز یکی از شما از تخم بیرون نیامده. بزرگ‌ترین تخم هنوز سالم است، معلوم نیست این‌یکی تا کی می‌خواهد در تخم باقی بماند. گمان کنم به‌زودی نوبت آن‌هم برسد.» و دوباره روی تخم نشست.

اردک پیری که به دیدن او آمده بود، پرسید: «حالت چطور است؟»

ماده اردک جواب داد: «همه جوجه‌هایم از تخم درآمده‌اند، جز این‌یکی. انگار خیال بیرون آمدن ندارد؛ اما به بقیه نگاه کن، آن‌ها زیباترین جوجه اردک‌هایی هستند که تابه‌حال دیده‌ام.»

اردک پیر گفت: «بگذار این تخم را نگاه کنم. ای‌داد. این که تخم اردک نیست، تخم بوقلمون است. باور کن راست می‌گویم. اگر از من می‌شنوی این‌یکی را ول کن. خودت را اسیر آن نکن. برو به جوجه‌های دیگرت برس. به آن‌ها شنا کردن یاد بده.»

اردک گفت: «من خیلی وقت است روی این تخم‌ها خوابیده‌ام. دلم نمی‌آید همین‌طوری ولش کنم. کمی دیگر رویش می‌خوابم تا ببینم چه می‌شود.»

اردک پیر گفت: «به من چه؟ هر کار دلت می‌خواهد بکن.» و ازآنجا رفت.

سرانجام تخم بزرگ هم شکست و جوجه‌ای بیرون آمد و گفت: «تیک، تیک.»

ماده اردک نگاهی به او انداخت و گفت: «وای، چه جوجه اردک زشتی است! چقدر هم درشت است. اصلاً شبیه جوجه‌های دیگرم نیست. بااین‌همه فکر نمی‌کنم که جوجه بوقلمون باشد. خوب به‌زودی معلوم می‌شود. وقتی او را توی آب انداختم، همه‌چیز معلوم خواهد شد.»

فردای آن روز ماده اردک با جوجه‌هایش کنار برکه رفت. روزِ خیلی خوبی بود. هوا بسیار خوب و فرح‌بخش بود. خورشید می‌درخشید و تمام جنگل را با تور طلایی خود روشن می‌کرد. ماده اردک توی آب پرید و گفت: «کواک، کواک. همه توی آب!»

جوجه‌ها یکی پس از دیگری داخل آب پریدند. ابتدا همۀ آن‌ها به زیر آب رفتند؛ اما بعد سر خود را از زیر آب بیرون آوردند و شنا کردند. خیلی خوب هم شنا کردند. حتی جوجه اردک زشت هم خیلی خوب شنا می‌کرد.

ماده اردک با خود گفت: «نگاهش کن چگونه شنا می‌کند! نه، این جوجه بوقلمون نیست. یک جوجه اردک است. یکی از جوجه‌های من! حالا که خوب به او نگاه می‌کنم می‌بینم نه‌تنها زشت نیست، بلکه خیلی هم زیباست. کواک، کواک! حالا با من بیایید. باید چیزهای زیادی را به شما نشان بدهم و شما را نزد بقیه اردک‌ها ببرم؛ اما از کنار من دور نشوید. چون ممکن است زیر دست‌وپا بمانید و اما یک چیز دیگر! از گربه بترسید و هیچ‌وقت نزدیکش نروید!»

آن‌وقت خانم اردک نزد بقیه اردک‌ها رفت. در آنجا جاروجنجال زیادی بر پا بود. دو اردک سر غذا باهم بگومگو می‌کردند. خانم اردک به جوجه‌هایش گفت: «وقتی از کنار آن ماده اردک پیر رد می‌شوید، گردنتان را خم کنید و بگویید: کواک، کواک! چون اردک خیلی مهمی است و مقامش از همه بالاتر است.»

جوجه اردک‌ها همان کاری را که مادرشان گفته بود انجام دادند. اردک‌ها که دورشان جمع شده بودند و نگاهشان می‌کردند، باهم گفتند: «خیلی کم بودیم، این‌ها هم بهمان اضافه شدند! واه واه، آن‌یکی را نگاه کنید! چقدر زشت است نه، نه، این‌یکی را دیگر نمی‌خواهیم.»

اردکی پرید و گردن جوجه اردک زشت را گاز گرفت. مادرشان گفت؛ «چه‌کارش دارید؟ او که با شما کاری ندارد؟»

ماده اردک پیر که مقامش از همه بالاتر بود، گفت: «جوجه‌هایت همه قشنگ و بانمک هستند، اما این‌یکی خیلی زشت است. کاش می‌شد این‌یکی را عوض کنی.»

خاتم اردک گفت: «ولی بانوی من، این کار غیرممکن است. درست است که او زیبا نیست، اما جوجه بسیار خوبی است، خیلی هم خوب شنا می‌کند. او مدت زیادی در تخم مانده و به همین دلیل مثل بقیه نیست.»

ماده اردک پیر گفت: «بسیار خوب، همین‌جا بمانید و اینجا را مثل خانه خودتان بدانید.» آن‌ها هم در آنجا ماندند؛ اما بقیه اردک‌ها دست از سر جوجه اردک بیچاره برنداشتند، مرتب او را نوک می‌زدند و آزار می‌دادند. جوجه اردک بیچاره نمی‌دانست کجا برود و در کدام سوراخی پنهان شود. از این‌که چنان قیافه زشت و ناخوشایندی داشت، سخت ناراحت و غمگین بود.

روز اول گذشت؛ اما روزهای بعدازاین هم بدتر بود. همه او را از خود می‌راندند. حتی برادرها و خواهرهایش هم او را اذیت می‌کردند و می‌گفتند؛ «کاش به چنگ گربه می‌افتادی.»

مادرش هم می‌گفت: «دلم می‌خواهد گم‌وگور بشوی و دیگر چشمم ترا نبیند.»

سرانجام جوجه اردک زشت از حرف‌های آن‌ها ناراحت شد و تصمیم گرفت ازآنجا برود، آن‌وقت از روی پرچین پرید و ازآنجا رفت. بین راه، پرنده‌های کوچکی که روی شاخه‌های درختان نشسته بودند می‌ترسیدند و به هوا می‌پریدند و جوجه اردک بینوا فکر می‌کرد که از او می‌ترسند و با خود می‌گفت: «یعنی من آن‌قدر زشت هستم که پرنده‌ها هم از من می‌ترسند؟!»

آن‌وقت چشمانش را بست و دوان‌دوان ازآنجا دور شد. رفت و رفت تا به مرداب بزرگی رسید که تعدادی اردک وحشی در آنجا زندگی می‌کردند. گوشه‌ای دراز کشید و تمام شب را آنجا ماند.

صبح که اردک‌های وحشی بیدار شدند، او را دیدند و پرسیدند: «تو کی هست؟»

جوجه اردک زشت داستان خود را برای آن‌ها تعریف کرد. اردک‌های وحشی گفتند: «راستی‌راستی که خیلی زشتی! اما خوب این هیچ اهمیتی ندارد. به‌شرط اینکه نخواهی از خانوادۀ ما زن بگیری!»

بیچاره جوجه اردک زشت به تنها چیزی که اصلاً فکر نمی‌کرد، ازدواج بود. او فقط یک آرزو داشت. آن‌هم اینکه کاری به کارش نداشته باشند و بگذارند در نیزار دراز بکشد و از آب آن بنوشد.

او در روز در آنجا ماند. تا این‌که دو غاز وحشی نزدش آمدند و گفتند: «بااینکه تو خیلی زشتی، اما، ما از تو خوشمان می‌آید. اگر دلت بخواهد می‌توانی با ما همراه بشوی.»

«بنگ!» این صدای شلیک تفنگ بود. دو غاز وحشی کمی بال‌بال زدند و بعد بی‌جان روی نیزار افتادند و آب از خون آن‌ها سرخ شد. انبوه غازهای وحشی از میان نی‌ها به‌سوی آسمان پر کشیدند و صدای شلیک تفنگ دوباره شنیده شد.

شکارچیان زیادی دورتادور مرداب را گرفته بودند و از هر طرف به غازهای وحشی شلیک می‌کردند. حتی چندتایی از آن‌ها از درخت بالا رفته و روی شاخه‌های درختان نشسته بودند، سگ‌ها واق‌واق کنان در میان نیزار به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند.

جوجه اردک بیچاره سخت به وحشت افتاد و خواست سرش را زیر بال خود پنهان کند که ناگهان سگ بزرگی را در کنار خود دید. دهان سگ باز مانده بود. مدتی او را نگاه کرد و سپس راهش را کشید و رفت. بدون آنکه حتی جوجه اردک را لمس کند. جوجه اردک نفس راحتی کشید و با خود گفت: «من آن‌قدر زشتم که حتی سگ هم مرا نخورد!»

جوجه اردک بیچاره در تمام مدتی که شکارچی‌ها شلیک می‌کردند و باران گلوله بر نیزار می‌بارید، همان‌جا ماند و از جای خود تکان نخورد. حتی شب هم جرئت نکرد از جایش بلند شود و مدتی طولانی منتظر ماند تا همه‌جا ساکت و آرام شد. آنگاه از جای خود برخاست و با سرعت ازآنجا دور شد. باد تندی می‌وزید و او به‌زحمت می‌توانست پیش برود.

سرانجام جوجه اردک به کلبه‌ای رسید. درِ کلبه باز بود و او داخل شد، پیرزنی در کلبه زندگی می‌کرد که مرغ و گربه‌ای داشت. اسم گربه، ملوس بود و اسم مرغ، پاکوتاه. مرغ زیاد تخم می‌کرد و پیرزن او را مثل بچه‌های خودش دوست داشت.

صبح که شد گربه و مرغ، جوجه اردک را دیدند. گربه خُرخُر کرد و مرغ قدقد کنان این‌طرف و آن‌طرف دوید. پیرزن گفت: «چی شده، چی آنجاست؟» و دوروبر خود را نگاه کرد، اما چون چشمانش خوب نمی‌دید، فکر کرد که جوجه اردک یک اردک پیر و چاق است که راهش را گم کرده است. خوشحال شد و با خودش گفت: «خیلی خوب شد، تخم اردک کم داشتیم که آن‌هم رسید.»

پیرزن، گربه و مرغ هر سه منتظر ماندند تا اردک تخم بگذارد؛ ولی چند روزی گذشت و هیچ خبری نشد. گربه و مرغ خشمگین شدند. مرغ پرسید: «تو می‌توانی تخم کنی؟»

– نه!

– پس حرف نزن.

گربه پرسید: «می‌توانی مثل من خرخر کنی؟»

– نه!

– پس ساکت باش و چیزی نگو.

جوجه اردک دلش گرفت. با ناراحتی به گوشه‌ای خزید و به فکر فرورفت. دلش برای هوای آزاد و درخشش خورشید و ستارگان در برکه تنگ شده بود و این را به مرغ گفت.

مرغ پرسید: «انگار دیوانه شده‌ای؟! خوب باید هم این‌طور بشود. چون تو هیچ کاری نمی‌کنی، جز اینکه به فکر فرو بروی. اگر می‌توانستی نخم کنی، این‌قدر فکرهای احمقانه نمی‌کردی!»

جوجه اردک گفت: «آخر تو نمی‌دانی شنا کردن در آب چه لذتی دارد! نمی‌دانی وقتی سرت را زیر آب می‌کنی و زیر آب می‌روی و بعد بالا می‌آیی چه کیفی دارد!»

مرغ قدقدی کرد و گفت: «اصلاً هم لذتی ندارد. تو عقلت را از دست داده‌ای و دیوانه شده‌ای! می‌گویی نه، برو از گربه بپرس. یا اصلاً از خود پیرزن بپرس. ببین او از شنا کردن و پریدن توی آب لذت می‌برد؟»

جوجه اردک گفت: «حیف که تو حرف‌های مرا نمی‌فهمی.»

– خوب، من نمی‌فهمم، پیرزن و گربه که می‌فهمند! نکند تو خودت را عاقل‌تر از آن‌ها می‌دانی، دیوانگی نکن. خدا را شکر کن که ما با تو مهربانیم. خانۀ گرم و راحتی داری و می‌توانی خیلی چیزها از ما یاد بگیری، تو باید به‌جای این فکرها، سعی کنی یا مثل من تخم بکنی و یا مثل گربه خُرخُر.

جوجه اردک گفت: «دلم می‌خواهد دوباره به جنگل برگردم.»

مرغ گفت: «خوب برگرد! هرچه زودتر، بهتر.»

جوجه اردک ازآنجا رفت. به جنگل برگشت. در آب پرید، شنا کرد. سرش را زیر آب کرد و بیرون آورد، اما هیچ‌کس با او حرف نزد، چون خیلی زشت بود. پس از مدتی پاییز از راه رسید. برگ‌های درختان زرد شدند و یکی‌یکی از شاخه‌ها افتادند. هوا روزبه‌روز سردتر می‌شد و همه‌جا از سرما یخ می‌زد. جوجه اردک بیچاره در این هوای سرد حال‌وروز خوشی نداشت.

یک روز در آن لحظه که خورشید با ابهت و شکوه بسیار غروب می‌کرد، جوجه اردک گروهی از مرغان زیبا و بزرگ را دید که از میان بوته‌ها بیرون آمدند. او به عمر خویش پرندگانی به این زیبایی ندیده بود. سرتاپای آن‌ها از سفیدی می‌درخشید و گردنی بلند و خمیده داشتند. آن‌ها قوهای سفید بودند که در دل آسمان، نرم و سبک‌بال بال می‌زدند و به‌طرف سرزمین‌های گرمسیری پرواز می‌کردند. جوجه اردک مدتی طولانی به آن‌ها نگاه کرد. قوها همچنان بالا می‌رفتند. بالا، بالا، بالاتر و بازهم بالاتر.

احساس عجیبی به جوجه اردک دست داد. احساسی عجیب و ناشناخته. ناگهان چون فرفره‌ای روی آب چرخید و گردنش را به‌طرف آن‌ها دراز کرد و چنان فریادی کشید که خودش هم از صدایش ترسید.

او نام آن پرنده‌ها را نمی‌دانست. حتی نمی‌دانست به کجا می‌روند؛ اما احساس می‌کرد که آن‌ها را از هر حیوان دیگری در این دنیا بیشتر دوست دارد. او آرزو نمی‌کرد که به زیبایی آن‌ها باشد. نه، اصلاً چنین آرزویی نمی‌کرد. همین‌که این پرنده‌ها او را به میان خود می‌پذیرفتند و اذیتش نمی‌کردند برایش کافی بود.

زمستان از راه رسید. هوا به‌قدری سرد شد که آب برکه یخ زد. فقط حفرۀ کوچکی برای جوجه اردک باقی مانده بود که آن‌هم روزبه‌روز تنگ‌تر می‌شد و قشری از یخ روی آن را می‌پوشاند. جوجه اردک بیچاره برای اینکه از سرما یخ نزند، ناچار بود همواره شنا کند و برای اینکه یخ روی حفره‌اش را نپوشاند، ناچار بود مرتب پاهایش را تکان بدهد. سرانجام چنان خسته شد که از حرکت ایستاد و در میان یخ گیر کرد.

فردای آن روز، دهقانی که به آنجا آمده بود، جوجه اردک را دید. او را به خانه برد و به زنش سپرد تا جوجه اردک را گرم کند. جوجه اردک در خانه دهقان جانی دوباره یافت و چشمان خود را باز کرد، بچه‌های دهقان می‌خواستند با او بازی کنند، اما جوجه اردک از آن‌ها ترسید. فکر کرد می‌خواهند اذیتش کنند.

او آن‌قدر ترسیده بود که روی ظرف شیر پرید و آن را سرنگون کرد. زن دهقان فریادی کشید. فریاد زن باعث شد ترس جوجه اردک بیشتر شود و روی ظرف غذا بپرد و ازآنجا هم داخل ظرف آرد بیفتد. بچه‌ها برای گرفتن او این‌سو و آن‌سو می‌پریدند و شادمانه فریاد می‌کشیدند.

خوشبختانه در کلبه باز بود و جوجه اردک از خانه بیرون پرید و به میان برف‌ها دوید و خود را به مرداب رساند. جوجه اردک حس می‌کرد، هیچ‌کس او را دوست ندارد و همه می‌خواهند اذیتش کنند. جوجه اردک، خسته و ناامید بود، طوری که دلش می‌خواست آن‌قدر در میان برف‌ها بماند تا بمیرد؛ اما بالاخره سختی‌ها به پایان رسید. زمستان رفت و جای خود را به بهار داد. دوباره خورشید، گرم و درخشنده شد و پرنده‌ها به نغمه‌سرایی پرداختند.

جوجه اردک بال‌هایش را به هم زد. ناگهان احساس کرد می‌تواند پرواز کند. بال‌هایش را باز کرد و به هوا پرید و نرم و سبک‌بال بالا رفت. بالا و بالاتر. کمی بعد خود را در باغ بزرگی یافت که در آن درختان سیب شکوفه کرده بودند، با چشمه‌ای زلال که از پای درختان می‌گذشت.

ناگهان چشمش به سه قوی زیبا افتاد که به چالاکی در آب چشمه شنا می‌کردند. او آن‌ها را می‌شناخت، غصه‌اش شد و اشک در چشمانش نشست. با خودش گفت: «ای پرندگان زیبا، من به‌سوی شما می‌آیم. هرچند که خیلی زشتم، اما به‌سوی شما می‌آیم. شما می‌توانید مرا بکشید، مرا که به خودم جرئت داده‌ام و به شما نزدیک شده‌ام. بهتر است به دست شما بمیرم تا این‌که دوباره اردک‌ها با نوک مرا بزنند و اذیتم کنند و زمستان از سرما یخ بزنم.»

جوجه اردک این را گفت و در آب پرید. قوها تا او را دیدند به طرفش رفتند.

پرندۀ بیچاره گفت: «اگر دلتان می‌خواهد مرا بکشید.» و سرش را روی آب خم کرد و آماده مردن شد. آه، چه می‌دید؟ یعنی این تصویر او بود؟ اما این غیرممکن بود. این تصویر یک جوجه اردک زشت نبود! بلکه تصویر قویی زیبا بود؛ یعنی او هم یک قو بود؟ بله، او یک قو بود و از تخم یک قو بیرون آمده بود. قوها به طرفش آمدند و با منقارشان او را نوازش کردند.

در همین موقع چند کودک دوان‌دوان به‌سوی آن‌ها آمدند و تکه‌های نان را به طرفشان پرت کردند. کوچک‌ترین آن‌ها فریاد زد: «یک قوی تازه! یک قوی تازه!»

دیگران هم فریاد زدند: «بله، یک قوی تازه آمده است! چقدر زیبا و درخشان است!»

همگی با خوشحالی به او نگاه می‌کردند و می‌گفتند: «این قوی تازه از همه زیباتر است.» قوی جوان خیلی خوشحال بود. او به یاد آورد که چگونه همه از او بیزار بودند و او را کتک می‌زدند و از خود می‌راندند؛ اما اکنون به گوش خود می‌شنید که می‌گفتند: «او از تمام پرندگان زیباتر است.»

قوی جوان بدون آنکه مغرور شود، گردن بلند و باریکش را به‌طرف آسمان گرفت و با دلی شادمان فریاد زد: «آن‌وقت‌ها که جوجه اردک زشتی بودم، این خوشبختی را به خواب هم نمی‌دیدم!»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36695

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *