یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. در دهی سرسبز و باصفا پسر کوچکی زندگی میکرد به اسم علی. علی آنقدر بچۀ خوبی بود که همۀ مردم ده دوستش داشتند
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: کرم شبتاب مهربان
در جنگلی باصفا و سرسبز، کرم شبتاب کوچولویی کنار درخت بلندی زندگی میکرد. کرم شبتاب خیلی مهربان بود و دلش میخواست با تمام حیوانات جنگل دوست شود.
بخوانیدقصه کودکانه: مهربانترین شیر دنیا
یکی بود، یکی نبود، زیر آسمان آبی و قشنگ، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقا شیری زندگی میکرد. آن روز، آقا شیرِ قصۀ ما از خواب که بیدار شد، خمیازهای کشید که مثل همیشه پرسروصدا و ترسناک بود.
بخوانیدقصه کودکانه: باغی که بهار به آن نرسیده بود
روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درختهای زیبا و بلند و بوتههای کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری میگذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب میرساند. زمستان که تمام شد، همه درختهای باغ از خواب بیدار شدند
بخوانیدقصه کودکانه: عید شادی
هفته اول عید بود و مهمانان زیادی هرروز به خانه شادی کوچولو و پدر و مادرش میآمدند. مهمانان همه خوشحال بودند و باهم حرف میزدند و میخندیدند. اما شادی کوچولو، غمگین و بداخلاق، گوشهای مینشست و با هیچکس حرف نمیزد.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین هدیه دنیا
یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگبهرنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه کودکانه: پری گلها ، یک داستان جنایی || هانس کریستین اندرسن
در باغچهای بوتۀ گل سرخ کوچکی بود که روی یکی از زیباترین گلهای آن، پری گلها خانه داشت. پری گلها آنقدر کوچک بود که آدمها نمیتوانستند او را ببینند. پری، خیلی کوچک، اما بسیار زیبا بود. یک جفت بال هم داشت که از شانه تا نوک انگشتان پایش میرسید.
بخوانیدقصه کودکانه: سوسک نادان || هانس کریستین اندرسن
یکی بود، یکی نبود. سوسکی بود که در اسطبل شاهی زندگی میکرد. در این اسطبل، اسب مخصوص شاه هم بود. شاه این اسب را خیلی دوست داشت. چون زیبا و شجاع بود و شاه را از دست دشمن نجات داده بود؛ او را از زیر رگبار گلوله و توپ گذرانده و به جای امنی رسانده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن
یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی میبالید. مرتب از آنها تعریف میکرد و آنها را به رخ دیگران میکشید؛ اما هیچوقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمیآورد.
بخوانیدقصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنجتا نخودک باهم زندگی میکردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانهشان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آنها فکر میکردند که تمام دنیا سبز است.
بخوانید