Masonry Layout

قصه صوتی قدیمی: پیتر و گرگ || بخش 1 و 2 کامل

قصه-صوتی-قدیمی-پیتر-و-گرگ--کاور

بچه های عزیز! می خوام حالا یه داستان خیلی قشنگ براتون تعریف کنم. این داستان درباره یه پسر کوچولو به اسم پیتر و یه گرگه. البته من به تنهایی اونو براتون تعریف نمی کنم. بلکه یک ارکستر بزرگ، منو در گفتن این داستان همراهی می‌کنه...

بخوانید

قصه صوتی قدیمی: آهو و پرنده ها || به روایت: احمد شاملو

قصه-صوتی-قدیمی-آهو-و-پرنده‌ها---نیمایوشیج-۱۳۵۱

صحرایی بود بزرگ بزرگ، پر از پرنده و چرنده. در وسط این صحرا یك آبگیر بزرگ بود که تمام پرنده ها و چرنده ها دور آن جمع شده بودند. در این صحرا جز پرنده و چرنده، جانوری نبود. خوشحالی پرنده ها و چرنده ها و زندگی آنها، بسته به این آبگیر بود.

بخوانید

قصه صوتی قدیمی: دریاچه قو || یک باله از چایکوفسکی

قصه-صوتی-قدیمی-دریاچهٔ-قو---فرانسیس-اسکالیا-۱۳۵۱-کاور

در زمانی دور، خیلی دور، جنگل‌ها جایگاه شیاطین و اجنه بود که شب‌ها در جامه‌ی مهتاب، زیر درخت‌ها پرسه می‌زدند. پری‌ها روی زمین قدرت زیادی داشتند. اما جادوگرها که موجودات بی‌رحمی بودند، اندام مقتدرترین امیران و حاکمان را از وحشت به لرزه در می‌آورند.

بخوانید

قصه صوتی قدیمی: بابا برفی || نوشته: جبار باغچه بان

قصه-صوتی-قدیمی-بابا-برفی-جبار-باغچه-بان

آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درختها را سرما زده بود، سبزیشان رفته بود، مثل شاخ بز، خشك و قهوه یی رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ريحان، نه پونه، نه مَرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: کفش‌های علی کوچولو || مراقب کفش‌هات باش!

قصه-کودکانه-کفش‌های-علی-کوچولو

یکی بود یکی نبود. خانه‌ای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آب‌وهوا. پشت در این خانه کفش‌هایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی می‌کردند. یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران می‌بارید، کفش‌های پشت در، سردشان شد.

بخوانید

قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود

قصه-کودکانه-خانه-تازه-شاپرک-کوچولو

در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی می‌گذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن می‌گذشت آن‌قدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایین‌تر، و روی شاخه‌ی درختی نشست.

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!

قصه-کودکانه-مشکل-زرافه

یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشه‌ای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»

بخوانید