گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاینروست که میرنجم. گاه نیز پیش میآید که میخواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژهها از من فرمانبرداری نمیکنند و باز بیشتر میرنجم.
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: ستارهشناس نادان
آن ستارهشناس میگوید که: «خداوند در آسمانها نیست.» ای نادان! تو از کجا میدانی که در آنجا نیست؟ آری به گمانم تو آسمانها را وجببهوجب اندازه گرفتهای و او را نیافتهای!
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام
عارفی میگفت: «روزی از سر دلتنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن میگفت. آن کودک به چالاکی کار میکرد و پیدا بود که از رئیس خود حرفشنوی دارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: آدم یا حیوان
آدمی سه حالت دارد: یکی آنکه گرد خدا نگردد و جز او همه را ستایش و بندگی کند؛ از زن و مرد و مال و بچه گرفته تا سنگ و خاک. دوم آنکه با شناخت و آگاهی، جز خدا کسی و چیز دیگری را ستایش و بندگی نکند. سوم آنکه...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!
برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالیکه مردم برای تماشا بر بامها آمده بودند و شادمانی میکردند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه
پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آنها از پادشاه خواستند که بگوید کدامیک از آنها را بیشتر دوست میدارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوستداشتنیتر است.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سیلی غیبی
روزی، پیشنمازی این آیه را در نمازش میخواند: «عربها بدترین کافران و دو رویانند.» از اتفاق، یکی از بزرگان عرب در آنجا بود و سیلی سختی بر چهرهی پیشنماز کوبید.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: خواب و آب
دنیا و خوشیهای آن به این میماند که کسی در خواب چیزی بخورد. آخر او از این خوردن چه بهرهای میبرد؟
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: کاسهای از آب دریا
یکی از دوستداران یوسف از سفر رسید و یوسف از او پرسید: «برای من رهآورد چه آوردهای؟» آن مرد پاسخ داد: «چه چیز است که تو نداشته باشی و به آن نیازمند باشی؟
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم
روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همهی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته میخوردم، اما اکنونکه شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر