خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 179
خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 317
خرگوش کوچولو از لانهاش بیرون رفت تا هوایی بخورد که یکدفعه سروکلهی یک سگ گنده پیدا شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 147
مادربزرگ قصهی قشنگی برای نوهی قشنگش باربارا تعریف کرد. قصهی او دربارهی کرم کوچکی بود که خانه نداشت و سرما میخورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 297
خانم دوفور یک طوطی سخنگو خریده بود. طوطی او پرهایی به رنگ قرمز و سبز داشت. او هرروز کلمات جدیدی به طوطیاش یاد میداد تا بهتر حرف بزند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 426
در تمام کشور جشن و شادی بر پا بود و همهجا چراغانی شده بود، چون دختر پادشاه به دنیا آمده بود؛ دختری کوچولو و زیبا.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 326
آقای بالتازار به بچهها گفت: «دوست دارید کمی قارچ بچینید؟ در این فصل همهی زمینها پر از قارچ میشود. من میدانم کجا قارچ بیشتری دارد. اگر بخواهید، محل قارچها را به شما نشان میدهم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 574
سنجاب کوچولو گفت: «سلام بچهها! اسم من بِنِل است. اسم شما چیست؟» دختر کوچولو گفت: «اسم من سارا است و این هم برادرم ماتیو است.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 244
خانم معلم گفت: «امروز میخواهم طرز تهیهی مربای آلو را به شما یاد بدهم.» آنجل با خنده گفت: «خانم معلم، ما در باغچهی حیاط خانهمان یک درخت آلو داریم.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 267
در کنار رودخانه درخت بلوط بزرگی بود که شاخههای بزرگ و محکمی داشت. در نزدیکی این درخت، نی کوچکی سبز شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 231
فصل پاییز بود و درخت بلوط خیلی ناراحت بود. او به درخت کاج که کنارش بود، گفت: «نمیدانم چهکار کنم. همهی برگهای من ریخته است.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر