آنکه بلند بود و مویش کمی ریخته بود، گفت: «دیگه چه نوشته؟» «هیچی، هر چه بود خواندم.»
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 636
آنکه بلند بود و مویش کمی ریخته بود، گفت: «دیگه چه نوشته؟» «هیچی، هر چه بود خواندم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 684
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 365
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا میکردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم میکردیم
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,434
وقتی ممه شروع به حرف زدن میکند دیگر فایده ندارد. کتاب را باید کنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد که بگویی «حرف نزن» چون نمیشنود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 554
اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازیهای تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 775
تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 614
همین قدر میدانم که داشتم افسانهای مینوشتم. درستترش این است که وارد دنیایی شده بودم که مرگ را بر آن راهی نباشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,673
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,230
ما شاعر بودیم و خاطرهای نداشتیم. هرروز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی کتابفروشی میایستادیم حرف میزدیم، شعر میخواندیم و بحث میکردیم.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 352
بیشتر آرتیستهای سریال یک کمربند پهنی داشتند که وسطش علامتی بود. من در تمام آن سالها که هیچکدام از وسایل آرتیستی را نداشتم
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر