همین قدر میدانم که داشتم افسانهای مینوشتم. درستترش این است که وارد دنیایی شده بودم که مرگ را بر آن راهی نباشد.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 587
همین قدر میدانم که داشتم افسانهای مینوشتم. درستترش این است که وارد دنیایی شده بودم که مرگ را بر آن راهی نباشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,625
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,152
ما شاعر بودیم و خاطرهای نداشتیم. هرروز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی کتابفروشی میایستادیم حرف میزدیم، شعر میخواندیم و بحث میکردیم.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 346
بیشتر آرتیستهای سریال یک کمربند پهنی داشتند که وسطش علامتی بود. من در تمام آن سالها که هیچکدام از وسایل آرتیستی را نداشتم
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 393
ثروتمندترین مرد بابل نوشته: جورج کلاسون / فهرست مطالب
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 290
شارونادا، سلطان تجارت بابل، پیشاپیش کاروانش، حرکت میکرد. او لباسهای خوب را دوست داشت و جامه ای فاخر و درخور پوشیده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 475
پروفسور عزیز، پنج لوح رسی حاصل از حفاریهای اخیر شما در خرابههای بابل، به همراه نامه شما، با یک کشتی رسید.
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 369
هر چقدر شخص درمانده تر و گرسنه تر شود، مغذش دقیقتر کار میکند و نیز اعصابش نسبت به بوی غذا حساستر میشوند.
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 376
بنزار پیر، جنگاور قهار بابل، در محل عبوری که به بالای دیوارهای باستانی بابل منتهی میشد، پاسداری میداد.
بخوانیدمدیر ایپابفا موفقیت 0 262
«پنجاه قطعه طلا!» تا بهحال ردان، نیزه ساز بابل کهن، این مقدار طلا را در کیف چرمی خود حمل نکرده بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر