زن فقیری بود که دو فرزند داشت، پسر کوچکتر هرروز به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
بخوانید
مدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 705
زن فقیری بود که دو فرزند داشت، پسر کوچکتر هرروز به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 441
در یک شهر بزرگ بیوهای پیر زندگی میکرد. او هر شب تنها در اتاقش مینشست
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 656
یکی بود یکی نبود، زاهدی گوشهنشین بود که در کوهپایهای نزدیک جنگل زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 223
یکی بود یکی نبود، شاهزادهای بود که غمگین و ناراحت برای قدم زدن به کشتزارهای اطراف رفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 271
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود که سه دختر داشت. دختری که از همه بزرگتر بود بداخلاق و خنگ بود
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 337
میخواهم چیزی برایت تعریف کنم؛ من یک جفت مرغ بریان دیدم که بهسرعت پرواز میکردند،
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 1,369
در روزگاران گذشته سرزمینی بود که شبهایش همیشه تاریک و ظلمانی بود، گویی آسمان پردهای سیاه بر آن افکنده باشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 250
روزی مردی روستایی به توله سگهای کوچک گفت: - بیایید توی اتاق پذیرایی و هرچه دلتان میخواهد از خرده نانهای روی میز بخورید
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 167
روزی روزگاری، یک روستایی پرهیزکار به رحمت ایزدی پیوست. او راهی بهشت شد و به پشت در آن رسید.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 460
پسازاینکه خداوند همه حیوانات را آفرید، گرگ را بهعنوان سگ نگهبان برگزید
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر