روزی روزگاری در سرزمینی، فرمانروایی با پسر جوانش زندگی میکرد. کار پسر جوان این بود که همیشه در کوه و دشت و صحرا دنبال شکار برود. او بر پشت اسب مینشست و اینطرف و آنطرف میرفت.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 3,659
روزی روزگاری در سرزمینی، فرمانروایی با پسر جوانش زندگی میکرد. کار پسر جوان این بود که همیشه در کوه و دشت و صحرا دنبال شکار برود. او بر پشت اسب مینشست و اینطرف و آنطرف میرفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,694
ایکیوسان، پنج سالش بود که مادر، او را به مدرسه شبانهروزی برد. مدرسه شبانهروزی جایی بود که بچهها در آنجا درس میخواندند و با راه و رسم زندگی آشنا میشدند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,278
روزی روزگاری دختری بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. آنها زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما این خوشی خیلی طول نکشید. روزی از روزها مادرِ دختر بیمار شد و در رختخواب افتاد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,891
روزی روزگاری زن و شوهر جوانی بودند که بچه نداشتند. زن همیشه به درگاه خداوند دعا میکرد و از او میخواست فرزندی به او بدهد...دختر کوچولو آنقدر ظریف و کوچک بود که مادر به او میگفت: «بندانگشتی».
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 2 3,578
روزی روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، مرد کشاورزی بود که چهار پسر داشت. پسرها بزرگ شده و به سن جوانی رسیده بودند، اما بسیار تنبل بودند و هرگز در کار کشاورزی به پدر پیرشان کمک نمیکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,658
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوانهای زیادی زندگی میکردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر میکرد. از همه حیوانها باهوشتر و زرنگتر است.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,991
روزی روزگاری موش کوچکی لابهلای علفها دنبال غذا میگشت و اینطرف و آنطرف میرفت. علفها نرم بودند، درواقع جایی که موش کوچولو قدم میزد، بدن پرموی یک شیر بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,073
روزی روزگاری دو موش باهم دوست بودند. یکی از آنها در شهر و دیگری در روستا زندگی میکرد. روزی از روزها، موش روستایی، دوست شهریاش را دعوت کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 3,314
سام، پسر نریمان، جهانپهلوان بود - پهلوان هفتکشور. خاندان سام همه از پهلوانان بودند؛ جهانپهلوانان، جنگاورانی بودند توانا، و به دادگری و بخشش و بخشایش بر زابلستان فرمان میراندند؛ و زابلستان همان سیستان است.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 788
فرمانروای یکی از سرزمینهای دوردست و همسرش از اینکه بچهای نداشتند بسیار افسرده و پریشان بودند. زمان میگذشت و همسر فرمانروا -که زنی با زیبایی چشمگیر بود- روزبهروز بیشتر دچار افسردگی میشد؛
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر