Classic Layout

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-موسی-و-شبان

قصه‌ آموزنده: موسی و شبان || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روز حضرت موسی از راهی می‌گذشت. در کنار راه صدای سوزناکی شنید. وقتی بر اثر صدا رفت در پشت تپه چوپان ساده‌دلی را دید که با خدای خود راز و نیاز می‌کند و می‌گوید: «ای خدای من، اگر بدانم کجا هستی خودم می‌آیم برایت خدمتکاری می‌کنم، موهای سرت را شانه می‌زنم

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-حکم-ناحق

قصه‌ آموزنده: حکم ناحق || قصه‌های مثنوی مولوی

یک پیرمرد کم‌بنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چاره‌ای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خورده‌ای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خورده‌ای؟» گفت: «هیچ».

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-درس-عملی

قصه‌ آموزنده: درس عملی (طوطی و بازرگان) || قصه‌های مثنوی مولوی

یک بازرگان بود و یک طوطی سخنگو داشت که در قفس گذاشته بود و طوطی با حرف‌های خود، بازرگان را سرگرم می‌کرد. این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود.

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-بی‌عقل-و-باعقل

قصه‌ آموزنده: بی‌عقل و باعقل || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و یک روزگاری. مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهره‌ای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-سیاست-باغبان

قصه‌ آموزنده: سیاست باغبان || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان سه نفر آدم همفکر و هم سلیقه باهم همراه شدند و گفتند: «چند روزی به یکی از دهات می‌رویم و در سبزه‌ها و باغ‌ها گردش می‌کنیم و گذرانی می‌کنیم.»

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-دانه-و-دام

قصه‌ آموزنده: دانه و دام || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک صیاد برای شکار مرغان به صحرا رفت. اینجاوآنجا گردش کرد و به زمین سبزه‌زاری رسید که از دور، مرغ‌ها را در پرواز دیده بود. تور مرغ گیری را آماده کرد و سر آن را به پایه درختی بست

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-بقال-و-طوطی

قصه‌ آموزنده: بقال و طوطی || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوش‌صدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتری‌های دکان را می‌شناخت و با آن‌ها سلام و علیک و احوال‌پرسی می‌کرد.

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-شیر-بی‌یال-و-دم

قصه‌ آموزنده: شیر بی‌یال و دم || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطی‌ها و «جاهل‌ها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال می‌کوبیدند

بخوانید