شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 1,365
شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,330
یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی میخواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 2 4,955
شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کمکم به مردم فقیر و بینوا بخشید تا اینکه داراییاش تمام شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,475
چند نفر هندی از هندوستان با یک فیل سفر میکردند و در کشورهایی که مردم فیل ندیده بودند آن را به نمایش گذاشته بودند و پولی میگرفتند و زندگی خودشان را میگذراندند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 2,078
در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند. رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 2,873
در زمان قدیم روزگاری بود که یهودیها و نصرانیها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 1 5,130
یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سالهاست که به تو ایمان آوردهام ولی از دین تو سودی نبردهام، امروز آمدهام یک خواهش از تو بکنم.» موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده میکنم.» آن مرد گفت: «میخواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 2 3,861
چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود ولی شکستهبسته باهم صحبت میکردند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,339
یک روز صبح وقتی یکی از شاگردان مکتبخانهی ملا به مکتب میرفت دید چند تا از شاگردان مکتبخانه شیخ دارند توی کوچه بازی میکنند پرسید: «چرا مدرسه نرفتهاید؟ گفتند: «جناب شیخ مریضی شده و سه چهار روز مکتب را تعطیل کرده.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 1,376
لقمان حکیم مردی بود سیاهچرده و نازکاندام که تمام عمر خود را به پند گرفتن و پند دادن گذرانید و در زمان خودش هوش و عقل و حرفهای خوب او در شهری که زندگی میکرد معروف بود
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر