داستان واقعی تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار مدافع حرم از جهان برزخ، ملاقات با فرشته ها و بازدید از بهشت برزخی
بخوانید
مدیر ایپابفا مذهبی 3 3,803
داستان واقعی تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار مدافع حرم از جهان برزخ، ملاقات با فرشته ها و بازدید از بهشت برزخی
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه تصویری (کارتونی) 0 1,895
روزی روزگاری دختر کوچولویی به نام بریژیت در شهر کوچکی نزدیک جنگل رزبری زندگی می کرد. همه اونو به اسم کلاه طلایی کوچولو می شناختند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 641
قصه صوتی_تصویری کودکانه: خرگوش گوش داد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,811
یک روز یک شکارچی از صحرا یک آهو گرفته بود و شب که به خانه آمد دید هیچچیز برای خوردن، در خانه نیست. هر چه فکر کرد که آهو را بکشد و کباب کند دلش راضی نشد. آهو را برداشت آمد سر کوچه. چند نفر ایستاده بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 1,319
شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,251
یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی میخواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 2 4,505
شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کمکم به مردم فقیر و بینوا بخشید تا اینکه داراییاش تمام شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 3,231
چند نفر هندی از هندوستان با یک فیل سفر میکردند و در کشورهایی که مردم فیل ندیده بودند آن را به نمایش گذاشته بودند و پولی میگرفتند و زندگی خودشان را میگذراندند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 1,956
در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند. رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 2,775
در زمان قدیم روزگاری بود که یهودیها و نصرانیها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر