تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کوتاه-زار-صفر-رسول-پرویزی-از-کتاب-شلوارهای-وصله-دار

داستان کوتاه: زار صفر || نوشته: رسول پرویزی

داستان کوتاه: زار صفر

نوشته: رسول پرویزی

جداکننده-متن

درباره نویسنده:

رسول پرویزی (زاده ۱۲۹۸ خورشیدی – درگذشته آبان ۱۳۵۶) داستان‌نویس ایرانی در دهه‌های ۱۳۲۰ و ۳۰ خورشیدی و سیاستمدار اهل ایران بود. وی نمایندگی حوزه انتخابیه دشتستان در مجلس شورای ملی در دوره‌های بیست و یکم، بیست و دوم و بیست و سوم و نمایندگی دوره هفتم مجلس سنای ایران و معاونت نخست‌وزیر (اسدالله علم) را در کارنامهٔ خود داشت.

در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تنگستان استان بوشهر به دنیا آمد. پرویزی سال‌ها در مجلات قلم زد و خود را به‌عنوان یکی از نمایندگان اصلی تیپ داستانی جمال‌زاده معرفی کرده بود؛ بااین‌حال پرویزی نتوانست همراه و همگام با چهره‌های تأثیرگذارتر مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، و صادق چوبک حرکت کند. در سال ۱۳۳۶ نخستین و معروف‌ترین مجموعه داستان خود، شلوارهای وصله‌دار را منتشر کرد. دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال ۱۳۴۶ منتشر شد. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور) نوشتن را ادامه نداد. رسول پرویزی در آبان ۱۳۵۶ در ۵۸ سالگی در شیراز درگذشت و در حافظیه به خاک سپرده شد. (منبع: ویکی‌پدیا)

برگرفته از مجموعه قصه‌های کوتاه «شلوارهای وصله‌دار، 1357»

به نام خدا

زار صفر

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

صبح دوم یا سوم اردیبهشت بود، خورشید مثل غنچه گل شکفت و به شیراز نور پاشید، عطر بهارنارنج سرتاسر کوچه‌ها را پر کرده بود، مست‌وملنگ و سرشار از لذت دیدار صبح، آماده رفتن مدرسه بودم.

مادرم مثل هرروز کتاب‌هایم را لای دستمالی پیچید و چند شاهی روزانه‌ام را برای مبارکی لای قرآن گذاشت که بردارم. پول برداشتم و راه افتادم. هنوز کوچه‌های تنگ و تاریک شیراز قدیم پرنور نبود؛ اما هوای اردیبهشتی آدم را بیخودی مست می‌کرد.

از بازارچه فیل گذشتم، پیچ حسینیه کورونی ها را پشت سر گذاشتم، به حمام حاج هاشم نزدیک می‌شدم که قلبم ایستاد. چشمم به چند نفر خورد که وحشت‌زده گرد هم بودند. یک پیرزن چادر مشکی به سرش می‌زد و شیون می‌کرد، ناله پیرزن مثل کارد به قلب می‌نشست. ولی هنوز من حادثه را نمی‌دیدم، کنجکاو و باعجله نزدیک‌تر شدم خشکم زد. چشمم به چیز غریبی افتاد.

سر زن قشنگی را بریده بودند، سر خوشگلش با پوستی به تنه‌اش چسبیده بود، گیسوان سیاه و شبقی رنگش وسط خون‌های دلمه موج می‌زد، چشم قشنگ زن از هول و وحشت همین‌طور وحشت‌زده دریده و پق بود، دلم به هم خورد، مثل‌اینکه توی دلم چیزی شکست. زانویم لرزیدن گرفت، داشتم از هول غش می‌کردم. چشمم را بستم و به دیوار تکیه دادم. اطرافیان بیهوده می‌کوشیدند ضجه پیرزن را خاموش سازند. خاک به سر می‌کرد. خودش را روی کشته می‌انداخت او را بلند می‌کردند چهره‌اش خونی و خاکی می‌شد؛ اما از کشته جدا نمی‌شد. کم‌کم و تک‌تک مردم جمع شدند. پیرمردی که حال مرا و رنگ پریده مرا دید زیر بغلم را گرفت و گفت:

«تخم جن تو اینجو چه می‌کنی؛ گورتو گم کن دیگه، زود برو کتو دیرت شده.»

و مرا از کتار کشته رد کرد.

آن روز نتوانستم در مدرسه بند شوم، دلم به هم می‌خورد، حال تهوع داشتم، رفتم به خانه. یک شاگردمدرسه توان دیدن چنین صحنه‌ای نداشت. من که زمزمه‌کنان و سوت‌زنان به‌قصد هزار شیطنت به مدرسه می‌رفتم منتظر نبودم چشمم به جنازه یک زن قشنگت بیفتد، آن‌هم با آن منظره موحش، سری بریده، خونی چکیده و زلفانی آشفته که در خون موج می‌زد!

ننه در خانه رنگ و رویم را دید و گفت:

«وای ننه چت شده، رنگت مثه پوس لیمو زرد شده»

داستان را گفتم. سخت ناراحت شد و گفت:

«رود نازنینم اعراض کرده، آمنه یک‌کمی نمک بیار»

فوری نمک را پشت شستم ریخت و گفت: «بخور تا اعراض نکنی.» من هم خوردم.

ظهر مثل هرروز پای ناهار، پدرم خبر آورد و داستان را گفت:

«آخُه زار صفر کارشه کرد… جومه ننگه از برش درآورد. صفر دشتسونی بود. ولی آخری‌ها دیوث شده بود، علانیه می‌دید زنش فاسق داره به روش نمی‌آورد؛ اما ایسو سلیطه رو کشت و طوق دیوثی رو باز کرد.»

معلوم شد کشته‌ی قشنگ، زن زار صفر بود.

***

صفر هیبت رستم داشت، وقتی میان نخلستان پیدا می‌شد باغداران ماست‌ها را کیسه می‌کردند، حتی ژاندارم ده که خیلی به خودش می‌بالید و کمربند نو می‌بست و جلو کدخدا رسول ده تیرش را پس‌وپیش می‌کرد و به پاگون حضرت اجل قسم می‌خورد، از صفر سخت حساب می‌برد.

صفر قدی بلند داشت. چهارشانه بود، کوهی را به‌جای تنه روی پا می‌کشید، سیه چهره تند بود، آفتاب سیاه‌ترش کرده بود، وقتی می‌خندید دو رج دندان سفید وسط لب‌های کلفتش مثل آفتاب وسط روز، چشم را می‌زد، بسیار نر و بزن و بهادر بود. یک‌تنه صد مرد بود، سر نترس و جنگجو و لجوجی داشت.

مردهای ده از او چشم می‌زدند، زن‌ها دوستش داشتند. ولی ازش می‌ترسیدند. به ما بچه‌ها رطب می‌داد و برایمان می‌خواند، ما هم دوستش داشتیم. کارش باغداری بود با نخل‌ها ور‌می‌رفت، بیلش به‌قدر چهار باغبان زمین را می‌کند و گل درمی‌آورد. در هوای تفتیده دشتستان وقتی‌که بدن مردانه زمختش می‌جوشید و عرق می‌ریخت، می‌خواند گاهی از خسرو و شیرین نظامی و گاه از فایز اما بیشتر صدا را به این شعر سر می‌داد:

ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گرد آزاد

وقتی صفر می‌خواند، جان‌های ده‌نشینان تازه می‌شد. باغداران و بیل‌داران از خستگی می‌رهیدند، اگر یک روز صفر به باغ نمی‌آمد، همه افسرده‌دل و ملول بودند. وقت خرما چیدن، کار صفر زیادتر بود. پیله‌وران گردش جمع بودند، صفر بل خرما را به دوش می‌گرفت، آن را قپان می‌زد، عرق از چهار بستش سرازیر بود، راستی یک‌تنه همه را حریف بود. عصرها همین‌که سرش خلوت بود لنگوته را باز می‌کرد و لخت و مادرزاد بدن کوه‌پیکر را در آب رودخانه می‌انداخت پس از شنا روی صخره‌های اطراف رودخانه می‌نشست و نی هفت‌بندش را درمی‌آورد -نه‌فقط صفر بلکه همه سیاهان، غروب را زیادتر از معمول دوست دارند – رقص و آواز و پای‌کوبی آنان غالب در غروب‌ها و درست هنگام سرازیر شدن خورشید راه می‌افتد – صفر نیز این‌چنین بود، به غروب زیبا و رنگارنگ و رقصان دشت چشم می‌دوخت و هم آهنگ افول آفتاب، نرم و رقیق در نی می‌دمید، صدای نی وی جگرها را می‌شکافت، سوزی عمیق داشت. آن‌سان که کم کسی می‌شنید و نمی‌ایستاد. آن روزها صفر عاشق مکیه بود، مکیه دختر سیه‌چشم بلند بالائی بود. خیلی لولی وش و شنگی بود، وقتی راه می‌رفت خلخال‌های پایش جرنگ جرنگ صدا می‌کرد و قند در دل جوان‌های ده آب می‌شد. پیرزن‌ها از او بدشان می‌آمد، می‌گفتند مکیه چشمش هیز است اما همه مکیه را دوست داشتند. صدای خلخالش که به گوش می‌رسید مردها سخت قلقلک می‌شدند. صفر طبق رسم ده دست روی مکیه گذاشت، هرچه درمی‌آورد به مادر مکیه می‌داد به خیال اینکه روزی مکیه تنورش را آتش کند و چاشت ظهرش را آماده سازد و شب‌ها گیسوان سیاه خود را بر بالینش گذارد. سفر سراپا نثار بود؛ اما آن‌قدر مادر مکیه را پیرزن‌های ده تحریک کردند و آن‌قدر به وی گفتند: «این «سیاه بوگندی» لایق دختر تو نیست، حیف بدن مکیه که زیر پای این سیاه وحشتناک بیفتد» تا بالاخره مادر مکیه دبه درآورد و گفت حاشا و لله دخترم را به صفر نخواهم داد. در جواب مخارجی که صفر کرده بود می‌گفت: «کیسه عاشق سوخت.» هنوز کشمکش صفر و مادر مکیه تمام نشده بود که صفر به جرم داشتن تفنگ قاچاق به زندان رفت و شب دوم زندانی‌اش، استوار حسن با مکیه عروسی کرد. استوار حسن از ترس صفر پیش از عروسی او را به زندان انداخت و بعد تحت‌الحفظ به بندر فرستاد و در دادگاه نظامی صفر به حبسی دراز محکوم شد.

***

سال‌ها گذشت، صفر از زندان به در آمد و به ده برنگشت. بعدها راننده شد بین شیراز و بوشهر، بار می‌کشید. متعاقب، یک‌شب مستی، افسر را از یک خانه عمومی به در کشید و با او ازدواج کرد. از این تاریخ ماجرای نوینی در زندگی صفر پدید آمد. افسر را روزبه‌روز بیشتر دوست می‌داشت. شوفرها می‌گفتند وقتی صفر از شیراز جدا می‌شود و به شهر می‌رود، سرتاسر راه، سوزناک و غمگین می‌خوانَد، یک آن راحت نیست، پیوسته در خود فرو می‌رود؛ اما به‌عکس، آن ساعت که از بوشهر بازمی‌گردد و به سمت شیراز می‌آید مثل کبوتری که به آشیان برگردد سریع و سبک‌بال می‌آید، از کوه و کتل و دره نمی‌ترسد، از برف و باران و طوفان هراس ندارد، پا به گاز می‌گذارد و تشنه به شیراز می‌رود. صفر هرچه پیدا می‌کرد در قدم افسر می‌ریخت، وقتی کلمه افسر را در دهن می‌گرداند قند در دلش آب می‌شد.

اگر شب، دیروقت از سفر آمده بود و افسر خواب بود بیرون اتاق می‌ماند. آن‌قدر می‌ماند تا صبح برآید و افسر از خواب بیدار شود. مثل گربه که به بچه‌اش ور برود صفر با افسر بازی می‌کرد. او را می‌بویید. نفسش را می‌بلعید. او را حیات و همه‌چیز خود می‌دانست. زندگی صفر روشن بود -خودش بارها گفته بود «کسری ندارم و خیلی خوشم» – اما راحت نشست با زندگی سیاه‌بازی کرد. کم‌کم وقتی‌که صفر نبود و مسافرت می‌رفت، افسر به گُل گشت می‌رفت. مادرش هم به وی کمک می‌کرد. آن‌قدر این گردش تکرار شد تا شبی که فردایش کشته شد.

صفر از بوشهر برگشت، ماشین را به گاراژ زد، حمام رفت و بعد به خانه آمد، افسر در خانه نبود، دل صفر گرفت، کم‌کم وهم برش داشت. از همسایه‌ها پرسید، مثل پلنگی که جفت خود را گم کند غرش می‌کرد. عاقبت دانست که یار بی‌وفا در کجاست. سراغ او را در خانه کنار حمام حاج هاشم گرفته بود. هراسناک، کتابی عرقش را برکشید. بعد در عرق فروشی سر کوچه آن را پر کرد و به کنار حمام آمد.

***

صفر به مستنطق گفته بود:

«تمام شب روی تیغه‌ی دیوار چمباتمه زدم. دم‌به‌دم کتابی عرقم را سر می‌کشیدم. روبه‌رویم زنم می‌رقصید، او را ماچ می‌کردند، او را می‌رقصانیدند، توی بغل اهل مجلس می‌افتاد، حالم دقیقه‌به‌دقیقه بدتر می‌شد. مثل‌اینکه سیخ‌ داغی را به چشمم فروکنند تخم چشمم می‌سوخت، سراپایم توی آتش بود، می‌خواستم خودم را از تیغه بیندازم پائین؛ اما نمی‌دانم چرا نینداختم. دلم می‌خواست همه را ببینم تا آخر ببینم، ببینم این همان افسر است که همه‌چیز من بود. این زن من است که مست شده و برای دیگران بشکن می‌زند، این زن من است که خرم و شاد توی بغل دیگران می‌افتد، می‌خواستم همه را ببینم، سیر نمی‌شدم، احساس می‌کردم دارم آب می‌شوم، دارم از بین می‌روم. مثل آن بود که چنگ انداخته باشند و رگ و پی‌ام را بیرون آورند یک همچو حالی داشتم. دائماً تف می‌کردم. دیگر در کتابی عرق نمانده بود. همه را سرکشیده بودم.

ولی افسر باز می‌رقصید، می‌خواند، در رقص، جام عرقی را روی پیشانی می‌گذاشت و به لب مستان می‌رساند، این‌ها مرا آتش می‌زد می‌سوزاند. به‌کلی بی‌خیال بود، همان‌طور که برای من چشم نازک می‌کرد، همان‌طور به مستان چشمک می‌زد. لب‌های داغش را که به من نشاطی می‌بخشید با همان اطوار روی لب مستان می‌گذاشت، مثل‌اینکه همه آن‌ها شوهرش بودند. هیچ حیا نداشت. مثل‌اینکه برای او مردان همه یکسان بودند تمام شب را همین‌طور گذراند، بعد مهمان‌ها رفتند، منتظر بودم افسر هم برود، اما او نرفت، پهلوی صاحب‌خانه ماند که دیگر طاقتم طاق شده بود. می‌خواستم باز از روی دیوار بپرم و گلویش را بفشارم؛ اما ترسیدم نگاهم کند و تصمیمم سست شود. معلوم نبود موفق گردم. بعد دیدم چراغ‌ها خاموش شد. افسر هم در تیرگی شب گم شد، خسته‌وکوفته دوباره به کوچه آمدم. از شدت خشم تمام ناخن‌هایم را کندم و جویدم. آن‌قدر ایستادم تا ستاره سحری درخشید و صبح آرام‌آرام پدیدار گشت. دیدم صدای در خانه مردک بلند شد. افسر می‌خندید. دیگر نفهمیدم چه کردم. پریدم در حمام حاج هاشم، حمامی تازه داشت تیغ صورت تراشی دسته‌دارش را تیز می‌کرد – آن را روی چرم می‌کشید و برق آن را بچشم می‌انداخت. همین‌طور به او حمله بردم. تیغ را از او گرفتم، دستش برید و فریادی کرد. من مثل باد پریدم از حمام بیرون. دلاک و حمامیان دنبالم کردند، اما من پران شدم، هنوز صدای خنده افسر تمام نشده بود، پیچه‌اش بالا بود. ننه‌اش همراهش بود که رسیدم، آه وقتی مرا دید خشکش زد، در چشمش برقی عجیب زده شد، خواست بگوید «صفر» که تیغ روی گردنش بود – نفهمیدم چه کردم. از هول و خشم، دست خودم و مادرش که خود را روی او انداخت بریدم، نمی‌دانستم چه می‌کنم. خون در قلبم می‌جوشید، پیش چشمم سیاهی می‌رفت، خون فواره می‌زد، اما افسر صدایش بلند بود. همین‌طور چشمان او وحشت‌زده برگشته بود، مثل‌اینکه سرزنشم می‌کرد؛ اما دیگر صفری باقی نبود. مغزم آب شده بود و از کف رفته بودم، مثل‌اینکه جَرَق، کمرم را شکستند – یک حال عجیب داشتم نفهمیدم چه شد – حمامی‌ها وقتی تیغ در دستم دیدند ترسیدند و گریختند؛ اما من در آن حال به آن‌ها احتیاج داشتم. می‌خواستم یکی پیدا شود، مرا بگیرد. چون دیگر هیچ‌چیز برای من باقی نبود، همه‌چیز از کف رفته بود، دلم می‌خواست یکی هم مرا می‌کشت. جرئت نداشتم به کشته افسر نگاه کنم. مادرش جیغ می‌زد؛ اما تیغ را می‌دید، می‌ترسید نزدیک شود. تیغ را پرت کردم دور. حمامی‌ها جان گرفتند. یکی آمد؛ اما می‌ترسیدند. یکی فریاد کرد آژان آژان! اما دیگر حال نداشتم، آب شده بودم، سرم گیج می‌خورد و زبانم خشک شده بود. بعد نفهمیدم چه شد، دو روز بعد خدمت جنابعالی رسیدم. حالا هرچه می‌خواهید بکنید، من در زندگی روشنی ندارم. درها همه بسته شده است امید ندارم، نمی‌خواهم بی‌گناهی‌ام را شرح دهم، اگر هم مرا ببخشید حوصله نفس کشیدن ندارم …

***

اواخر مهر ۱۳۱۲ بود. در شهر چو افتاده که روز جمعه، صفر را دار می‌زنند. روز جمعه در میدان سابق توپخانه مردم بیکار جمع بودند، علی میرغضب که یک چشمش کور بود شاد و خندان پای دار ایستاده بود. -این هم موجود غریبی بود. یا آدم دار می‌زد یا در خرابه‌های خندق شهر خال سیاه‌بازی می‌کرد – مردم سوت می‌کشیدند. زن‌ها به هم فشار می‌آوردند. بچه‌ها از چوب تلگراف بالا می‌رفتند و به شاخه‌های درختان آویزان بودند. من هم آن روز رفته بودم – به هر رنجی بود خود را روی بام انداختم. ازآنجا میدان زیر چشمم بود. همه را می‌دیدم – نیم ساعتی گذشت چشم‌ها متوجه ارگ بود – یک‌وقت زار صفر وارد شد.

صفر، هیبت رستم داشت، کشیده و بلند بود. حُله سفیدکار دشتستان را به دوش انداخته بود، بی‌خیال از در ارگ بیرون آمد. دو آژان دنبالش بودند. چشمش را به میدان انداخت. بعد مردم را دید، بعد چوبه دار را. صفر همان‌طور که به نخلستان می‌رفت از در ارگ خارج شد، خم بر ابرو نداشت، مردم جیغ‌وداد می‌کردند. لات‌ها سوت می‌کشیدند، دل در سینه‌ها می‌تپید. ناگهان صدای گرم صفر بلند شد. همین‌طور که سنگین می‌آمد می‌خواند:

ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25956

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *