داستان کودک: حضرت نوح پیامبر خدا بود و برای راهنمایی مردم کوشش بسیار کرد. اما جز گروهی اندک به او نگرویدند. دیگران خیلی بد بودند و کارهای زشتی انجام میدادند و خدا برای مجازات آنها عذاب فرستاد.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 634
داستان کودک: حضرت نوح پیامبر خدا بود و برای راهنمایی مردم کوشش بسیار کرد. اما جز گروهی اندک به او نگرویدند. دیگران خیلی بد بودند و کارهای زشتی انجام میدادند و خدا برای مجازات آنها عذاب فرستاد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,965
داستان کودک: هوای شهر کمکم روشن میشد. گربه به آسمان زمستانی چشم دوخته بود و رفتن شب و آمدن روز را تماشا میکرد. قناری هنوز توی قفسش خواب بود. گربه هرروز صاحبش را در تمام مدتی که برای رفتن سر کار آماده میشد تماشا میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 5,055
داستان کودک: سالها پیش، در یک جنگل بزرگ الاغی زندگی میکرد که یک روز، بستهای را در جاده پیدا کرد. وقتی آن را باز کرد، با تعجب دید که داخل آن یک پوست شیر قرار دارد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,425
داستان کودک: روزی و روزگاری، پادشاهی بود که سه پسر داشت و به آنها افتخار میکرد. او مدتها در فکر این بود که یکی از پسرانش را جانشین خود کند. یک روز، سه پسرش را نزد خود خواند و گفت: «یک سال وقت دارید، سگ زیبایی را پیدا کنید و برایم بیاورید...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 921
داستان کودک: یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. در گذشتههای نهچندان دور، دخترک کوچکی به نام مریم در کنار جنگلی سرسبز و خرم زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,078
داستان کودک: فرانکلین میتواند اعداد را به ترتیب بشمارد. او نشانی خانهشان را میداند و نام شش شکل مختلف را از حفظ است؛ اما بعضی وقتها فراموشکار میشود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 2 452
داستان کودک: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. توی دنیای بزرگ، در یکی از جنگلهای آفریقا، یک فیل کوچولو بود که با پدر و مادر و خواهرها و برادرهایش زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 6,900
داستان کودک: صبح بود. دو بچهگربۀ کوچولو منتظر صبحانهشان بودند. یکدفعه، بچهگربۀ سیاه با بداخلاقی گفت: من صبحانه، ماهی میخواهم! همین حالا هم میخواهم! راستش بچهگربۀ زرد هم دلش ماهی میخواست؛
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,712
قصه کودک: عصر یک روز گرم تابستان بود. الاغی با چند کیسه پر از نمک، راه درازی را در یک کوهپایه در پیش داشت. خورشید همچنان گرم و سوزان بر الاغ و صاحبش میتابید.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 3,530
افسانه چینی: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم «لی اکسیاسو» بود. وقتی او پنجساله بود، پدر و مادرش مردند و یتیم شد. لی پیش برادر و زنبرادرش رفت تا با آنها زندگی کند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر