یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا میکردند. یکبار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب میآمد و گندمها را لگدکوب میکرد.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 398
یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا میکردند. یکبار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب میآمد و گندمها را لگدکوب میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 272
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، دکتر مهربانی بود به نام دکتر «آی-وای». یک روز گرم تابستان دکتر زیر درخت نشسته بود. گاوها، گرگها، سگها، خرسها، سوسکها، پروانهها، کرمها و سایر حیوانات دیگر برای معالجه پیش او میآمدند
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 257
در زمان گذشته خروس و مرغی باهم میزیستند. یک روز، هنگامیکه خروس در باغ با منقارش زمین را نوک میزد، لوبیایی به چنگ آمد. خروس فریاد زد: - «مرغ عزیزم، لوبیا را بخور!»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 521
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی جنگل بزرگ، «جنگلبان» پیری باهمسرش زندگی میکرد. اونا خونه ی کوچیک و تمیزی داشتن. یه روز باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. صدای باد در تمام جنگل پیچید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 688
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون هیچکس نبود و آقای پرسروصدا واقعاً آدم پرسروصدایی بود، بچهها، بهعنوانمثال، اگر آقای پرسروصدا میخواست براتون کتابی بخونه، با بلندترین صدا داستان رو میخوند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 352
یکی بود و یکی نبود و غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود. زیر گنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشهای از این سرزمین زیبا، دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هر کدوم خونهی تمیز و کوچیکی بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,117
هرسال قبل از اینکه زمستان با برف و سرما از راه برسه، خرگوشها همگی دورهم جمع میشدند. میگین برای چی؟ برای اینکه با کمک هم آذوقه جمع کنند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 659
در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 333
در ایام قدیم، پادشاهی سلطنت میکرد که به شنیدن روایات و قصههای گوناگون علاقهی زیادی داشت. منتهی، خوشش نمیآمد که قصهها را تکرار کنند. درباریان هر چه قصه و افسانه میدانستند، برای پادشاه تعریف کردند و بالاخره اعتراف کردند که از این حیث چنتهشان خالی شده است.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان نوجوانان 0 262
در یکی از کشورها، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که زندگیشان از هر حیث خیلی خوب بود، منتها بدبختی آنها این بود که بچه نداشتند. روزی، ملکه در خواب دید که در نزدیکی قصر، استخر بزرگی هست که ماهی دم طلائی قشنگی در آن زندگی میکند و اگر کسی این ماهی را بخورد، فرزندی به دنیا میآورد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر