قصه شب: روزی روزگاری جوجه کلاغی و جوجه گنجشکی همسایه بودند. آشیانهی کلاغها روی درخت کاج بود و آشیانهی گنجشکها هم روی درخت چنار. این دو تا درخت هم کنار هم بودند. پس کلاغها و گنجشکها هم اینطوری همسایه بودند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,014
قصه شب: روزی روزگاری جوجه کلاغی و جوجه گنجشکی همسایه بودند. آشیانهی کلاغها روی درخت کاج بود و آشیانهی گنجشکها هم روی درخت چنار. این دو تا درخت هم کنار هم بودند. پس کلاغها و گنجشکها هم اینطوری همسایه بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 541
قصه شب: روزی از روزها دو تا مگس اینور و آنور پر میزدند و به هر جا سر میزدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. اسم یکی «وِزی» بود و اسم آنیکی هم «ویزی» بود. وزی و ویزی همینطور که میرفتند به پنجرهی باز یک اتاق رسیدند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 609
قصه شب: روزی روزگاری کدو کوچولویی در یک جالیز بود. این کدو کوچولو همیشه اینور و آنور میرفت و با اینوآن میگفت و میخندید. همهی میوههای جالیزی هم مثل خیار و گوجه و بادمجان و هندوانه و خربزه، کدو کوچولو را میشناختند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 190
قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانهی خالهاش رفته بود. خانهی خاله شلوغ بود. بچهها توی حیاط بازی میکردند. آقا کوچولو سروصدای بچهها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن میروم و با بچهها بازی میکنم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,320
قصه شب: روزی روزگاری گوزنی و بچه گوزنی برای خوردن غذا در جنگل به راه افتادند. آنها همینطور که میرفتند به جایی رسیدند که پر از درخت بود. آنقدر که شاخ و برگ درختها همهجا را پر کرده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,808
قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگووارنگ خرید. از آن بادکنکهایی که هرکس میدید خوشش میآمد و با آنها بازی میکرد. بادکنکها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنکها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,081
قصه شب: روزی روزگاری گوسفندی و بچه گوسفندی به صحرا رفتند. برای چی؟ برای چریدن یا علف خوردن. آنها، تنها بودند؟ نه، با گوسفندها و بزهای دیگر رفتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 437
قصه شب: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم کوچولو کنار سفره نشسته بود و غذا نمیخورد. مادرش گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,374
قصه شب: روزی روزگاری گنجشکی دانا بالای یک رودخانه پرواز میکرد. گنجشک رفت و رفت و رفت تا اینکه یکدفعه تشنه شد. این بود که با خودش گفت: «بروم پایین آب بخورم بعد دوباره پرواز کنم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 955
قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر