Classic Layout

قصه-شب-کودکانه-الاغ-تنبل

قصه شب کودک‌: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!

داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغ‌ها سال‌ها بود که برای مرد روستایی کار می‌کردند. مرد روستایی هرروز با این الاغ‌ها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا می‌برد

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-دوستانِ-دفتر-نقاشی

قصه شب کودک‌: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد

داستان شب: روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگ‌تر از مداد و مدادتراش بود و آن‌ها کوچک‌تر بودند و کمتر می‌دانستند که چه‌کار بکنند و چه‌کار نکنند.

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-دوستی-شتر-و-روباه

قصه شب کودکانه‌: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟

داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش بیرون آمد. او نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا می‌توانم مرغ و خروس بگیرم. امروز می‌خواهم به‌اندازه‌ی چند روز غذا جمع کنم.»

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-سیب-و-خرگوش-و-زرافه

قصه شب کودکانه‌: سیب و خرگوش و زرافه || همدیگر را قشنگ صدا بزنیم

داستان شب: روزی روزگاری خرگوشی که لانه‌اش نزدیک جنگل بود به راه افتاد تا غذای خوش‌مزه‌ای پیدا کند. او نمی‌خواست مثل هرروز هویج بخورد. این بود که به راه افتاد تا یک درخت سیب پیدا کند.

بخوانید