پدر خوشحال بود و مادر هم خوشحال بود که بعد از چند تا دختر قد و نیم قد، حالا خدا به آنها یک پسر داده است. خدا کار خودش را کرده بود و حالا بقیۀ کار در دست پدر و مادر بود: نگهداری و تربیت.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 1,212
پدر خوشحال بود و مادر هم خوشحال بود که بعد از چند تا دختر قد و نیم قد، حالا خدا به آنها یک پسر داده است. خدا کار خودش را کرده بود و حالا بقیۀ کار در دست پدر و مادر بود: نگهداری و تربیت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 2,263
خلیفه عباسی تازه به خلافت رسیده بود و خبر رسید که بعضی از سرجُنبانان، نافرمانی میکنند. ناچار خلیفه ازیکطرف سرکشان را تهدید میکرد و از طرف دیگر دوستان را مینواخت
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 834
این داستان، حکایت سرگرمیهای بیفایده و لهو و لعبهای بیارزشی است که امروزه در شبکههای اجتماعی همچون اینستاگرام رواج یافته است: همت آباد شهری بود مانند علیآباد، با همه جور آدم و زندگی فراهم. نه اینکه غم نداشتند، یا چیزی کم نداشتند. هر جا که آدمی هست یک بیش و کمی هست.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 1,004
سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت میرفتند و دسته ای از جهانگردان که به سیاحت میرفتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 2,032
دسته ای از راهزنان راه کاروانی را بسته بودند و دارایی مسافران را برده بودند. وقتی خبر به شهر رسید حاکم دستور داد لشکری انبوه فراهم آوردند و فرسخها دورتر از محل واقعه، اطراف بیابان وسیع را در محاصره گرفتند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 3,790
یک روز روباه آمد پیش شیر و گفت: «ارباب، وضعم خیلی خراب است، هیچی پیدا نمیشود، آمدم ببینم اینجاها در خدمت شما گوشتی چیزی نیست؟» شیر گفت: «به جان عزیزت من هم یک هفته است گوشت نخوردهام.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 3,537
در یکی از روزهای سال آخر زندگی حضرت علی علیهالسلام بود. علی بعد از ادای نماز بر منبر نشست، خطبهای خواند و مردم را به آنچه خیر و صلاحشان بود موعظه کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای گلستان و ملستان 0 2,328
مرد بینوایی به جستجوی کار از شهری به شهری سفر کرد. در آنجا کاری پیدا کرد و مدتی به قناعت زندگی کرد تا قدری پول پسانداز کرد، ولی یک روز بیکار شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 799
این ماجرا هم، مثل ماجراهای قبلی، در روزی معمولی در کلاس خانم فریزل اتفاق افتاد. البته نهچندان معمولی! چون در کلاس خانم فریزل روز معمولی وجود ندارد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 700
خانم فریزل جالبترین و شگفتآورترین معلم دنیاست. امروز، اوضاع مدرسه بهطور عجیبی ساکت و آرام بود. همۀ ما مشغول کار روی ماکت صحراییِ خودمان بودیم. همهچیز طبیعی به نظر میرسید و این موضوع خودش مسئله عجیبی بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر