آن شب باران شدیدی میبارید.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 528
آن شب باران شدیدی میبارید.
بخوانیدمدیر ایپابفا وبلاگ مدیر 0 108
از دیروز مشغول بازتولید مجموعه داستانهای «وروجک» بودم. کل عملیات بازتولید این مجموعه چالشبرانگیز بود. متن داستان دو ستونی بود و استخراج متن (او سی آر) آن نیازمند مهارتهای خاصی بود. دشوارتر از آن، بازتولید تصاویر در محیط فتوشاپ بود
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,552
وروجک و استاد نجار بعد از مدتها به تعطیلات رفته بودند. استاد نجار فقط روی نیمکت مینشست و کتاب میخواند. وروجک هم با مرغ و خروسها بازی میکرد...وروجک خیلی دلش میخواست توی برکه قایقسواری کند. تمام پدربزرگهای وروجک دریانورد بودند...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,692
اِدِر نجار ماهری بود و برای وروجک تاب قشنگی درست کرده بود. وروجک ساعتها روی تاب میایستاد و با لذت تاب میخورد و در این مدت استاد نجار از قصر شاهزاده خانم صحبت میکرد. چند سالی بود که شاهزاده خانمی در نزدیکی استاد نجار زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,424
استاد نجار از مدتها قبل به وروجک قول داده بود او را به باغوحش ببرد. ولی هر بار موقعش میرسید میگفت بعداً میرویم. چون میترسید که وروجک با دیدن آنهمه حیوان بازهم خرابکاری کند. وروجک میگفت: «من خرابکاری نمیکنم. فقط دلم میخواهد زرافهها، شیرها و ببرها را ببینم.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 669
یک روز استاد اِدِر روی صندلی چوبیاش نشسته بود و روزنامه میخواند. او عادت داشت که هر نوشتهای را با صدای بلند بخواند. توی روزنامه نوشتهشده بود که یک نفر خودش را بهدروغ مأمور گاز معرفی کرده بود. بعد با این حیله وارد خانۀ یک پیرمرد شده و همه پولهای آن بیچاره را دزدیده بود...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 3,426
یکی از روزهای سرد پاییز بود. استاد «اِدِر» برای اولین بار در آن سال تصمیم گرفت بخاری کارگاه را روشن کند. او از بخاری، بعضی وقتها برای سوزاندن چوبهای اضافه هم استفاده میکرد. استاد اِدِر با کبریت، بخاری را روشن کرد. وروجک از ترق و تروق کردن آتش خیلی خوشش آمد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 493
صدای طبل و شیپور از طرف میدانچۀ «مزار خواجه روشنایی» به گوش میرسید. از قرار معلوم، دستۀ «تعزیهخوانها» به شهر آمده بودند. روی «مزار» هیاهوی عجیبی به پا شده بود...
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 548
وقتی محرم میشه دلها پر از غم میشه همه سیاه میپوشن زنجیرها روی دوشن پرچم سبز و سیاه تو کوچه و توی راه دستههای عزادار مییان بیرون بیشمار
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 1 3,459
یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود کنار گنبد کبود این قصه رو نوشته بود یه دختر کوچیکی بود که اسم اون رقیه بود کنار خانوادهاش اصلاً به فکر غم نبود
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر