کتاب شعر کودکانه
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیر خدا هیچکس نبود
کنار گنبد کبود
این قصه رو نوشته بود
یه دختر کوچیکی بود
که اسم اون رقیه بود
کنار خانوادهاش
اصلاً به فکر غم نبود
خوبی رو از باباش گرفت
چیزهای تازه یاد گرفت
قصههای خوب میشنید
کارهای خوب یاد میگرفت
یاد میگرفت که شکر کنه
خدای مهربونشو
هیچوقت فراموش نکنه
اولِ وقت نمازشو
رقیه چون سهساله بود
نماز به اون واجب نبود
اما پشت سر باباش
میایستاد و نماز میخوند
اما حالا ای بچهها
بشنوید از شاهِ بدا
هم دشمن بچهها بود
هم دشمن بزرگترا
یه شاه بَداَدا و زشت
میگفت مردم نرن بهشت
مردمو هی کتک میزد
زشتی تو نامهاش مینوشت
یزید کور بیخدا
نامهای داد به سربازا
تا بابای نمازخونو
از دخترش کنن جدا
چونکه تمام شیطونا
می ترسن از نماز ما
دوست ندارن که ما باشیم
برا خدامون باوفا
وقتیکه دختر و بابا
بهزور شدن از هم جدا
رقیه رو کردن اسیر
با مادر و با خواهرا
رقیۀ قصۀ ما
گریه میکرد، میگفت خدا
یزید و آدماش بدن
منو ببر پیش بابا
خدای خوب و مهربون
چون رفیقه با همهمون
حرف رقیه رو شنید
داد یه هدیهای به اون
امام حسین (ع) که پَر کشید
یزید ظالم وَر پرید
رقیه رفت پیش بابا
بچهها اون شده شهید.