Classic Layout

داستان کودکانه کی از کی می‌ترسد؟ (16)

داستان کودکانه: کی از کی می‌ترسد؟ || ماجرای شیر ترسو

پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آن‌ها ببری را می‌بینند. پسرک می‌پرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر می‌گوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو می‌گوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»

بخوانید
کتاب داستان آموزنده کودکان هیولا که ترس نداره! (16)

داستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!

در زمان‌های قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهی‌های گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی می‌کرد که مردم خیلی از او می‌ترسیدند. او زشت و چندش‌آور بود و بوی بسیار بدی می‌داد.

بخوانید
داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم 1

داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشه‌ای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی می‌کرد. یک روز، روباهی از کنار دشت می‌گذشت. چشمش به گاو قهوه‌ای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمه‌ی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»

بخوانید
کتاب داستان کودکانه چه کسی می‌ترسد از تاریکی شب؟ (33)

داستان آموزنده کودکان: چه کسی می‌ترسد؟ || ترس از تاریکی شب

من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی می‌کند. من هم از او نگهداری می‌کنم. «شیرین» دختر فهمیده‌ای است. او در همسایگی ما زندگی می‌کند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.

بخوانید
افسانه-ایرانی-مرغ-سعادت-سعد-و-سعید

افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا می‌رفت، خار جمع می‌کرد، به شهر می‌آورد می‌فروخت و از پول آن‌ها گذران می‌کرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.

بخوانید
افسانه-ایرانی-بزی

افسانه ایرانی: بُزی || سرانجام دروغ‌گویی و پاداش درست‌کاری

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، این‌ها در دکان‌ وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند.

بخوانید
داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتی‌ها باش! 2

داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتی‌ها باش!

یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی می‌کرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز می‌کرد و شهد آن‌ها را می‌خورد. یک روز، ماریس صبحانه‌اش را خیلی تند خورد و سکسکه‌اش گرفت!

بخوانید