در روستایی کوچک و باصفا پیرمرد خوب و مهربانی زندگی میکرد به نام «بابا رحیم». بابا رحیم توی این دنیای بزرگ بزرگ یک طویلهی کوچک داشت. در گوشهای از این طویله جای گرم و راحتی برای مرغ و خروسهایش درست کرده بود.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 312
در روستایی کوچک و باصفا پیرمرد خوب و مهربانی زندگی میکرد به نام «بابا رحیم». بابا رحیم توی این دنیای بزرگ بزرگ یک طویلهی کوچک داشت. در گوشهای از این طویله جای گرم و راحتی برای مرغ و خروسهایش درست کرده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,200
روزی روزگاری، بچهگربهی کوچک و ملوسی به اسم «پیشی» با مادرش در باغچهی باصفایی زندگی میکرد. پیشی موهای سفید و بلندی داشت، با روبانی قرمز و قشنگ به دور گردن.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 942
یک صبح قشنگ بهاری، قورباغه کوچولو از خانهاش بیرون آمد تا توی آب برکه صورتش را بشوید. وقتی عکس خودش را در آب دید، کمی فکر کرد و گفت: «نه، اینطور نمیشود. من باید بزرگترین و قویترین حیوان این جنگل بشوم، این دست و پای کوچولو به درد هیچ کاری نمیخورد»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 7,773
در یکی از روزهای قشنگ بهاری، زیر آبهای رودخانهی زیبا و آرامی که از وسط جنگل میگذشت، رفتوآمدی بیشتر از همیشه به چشم میخورد. ماهیهای کوچولو با رنگهای قشنگشان، بهسرعت شنا میکردند و لاکپشتهای بزرگ، لاکهای سنگینشان را تندتر از هرروز به اینطرف و آنطرف میکشاندند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 492
دهی بود سرسبز و زیبا با خانههای کوچک و چوبی. در این ده قشنگ و سرسبز پیرزن مهربانی زندگی میکرد به نام «ننه خاتون». ننه خاتون خیلی مهربان و مهماننواز بود. او دلش میخواست همه به خانهاش بیایند و مهمانش بشوند؛ اما چه فایده! هیچکس به خانهی ننه خاتون نمیآمد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 895
«گوش دراز» خرگوش کوچولوی شیطان و قشنگی است که با پدر و مادرش در لانهی کوچکی میان مزرعهی سرسبزی زندگی میکند. گوش دراز تمام روز را میان علفهای بلند میدود و با دوستانش بازی میکند یا به دیدن همسایههایشان میرود و ساعتی را با آنها میگذراند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 4,368
کنار دریاچهای قشنگ و آبی، پرندههای زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندهها مرغ دریایی کوچولویی بود به اسم «دُرنا». دُرنا کوچولو آنقدر دریاچه را دوست داشت که ساعتها مینشست به آن نگاه میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,005
«لاکی» لاکپشت کوچولویی است که در جنگل سرسبز و قشنگی زندگی میکند. او در تمام طول روز، در جنگل قدم میزند، از علفهای تازه و خوشمزه میخورد، گلهای رنگارنگ را بو میکند، از آب خنک چشمه مینوشد و هر وقت خسته میشود، سرش را توی لاک محکمش میبَرد و میخوابد.
بخوانیدlester قصه های کودکانه 0 2,564
دخترِ کوچولو و مهربانی بود به اسم شادی که خیلی دلش میخواست به همه کمک کند. یک روز مامان شادی برایش قصهای خواند. قصهی دختر کوچولویی که به یک پرنده که بالش زخمی شده بود کمک میکند و از او مراقبت میکند تا اینکه پرنده حالش خوب میشود و دوباره میتواند پرواز کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,474
يك روز گربهی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانهی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکدهای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر