Classic Layout

رمان علمی تخیلی بیست هزار فرسنگ زیر دریا ژول ورن ایپابفا (9)

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان

سال ۱۸۶۶ به خاطر وقوع حادثه عجیب و غیرقابل توضیح و توجیهی سال مشخصی است؛ زیرا در این سال ساکنآن‌سواحل دریاها و کلیه کسانی که با امر دریانوردی سروکار داشتند با شنیدن اخبار و شایعات مربوط به ظهور هیولای ناشناخته‌ای دچار حیرت و هراس بی‌مانندی شده بودند.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گوسفند-سفید-و-بز-سیاه

قصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!

روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا می‌کردند. اگر هم کاری بد و خراب می‌شد، بز سیاه می‌گفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»

بخوانید
قصه-شب-کودک-گنجشک-و-درخت-توت

قصه کودکانه: گنجشک و درخت توت | دیگران را در انتظار نگذاریم!

روزی روزگاری، باغی بود پر از درخت‌های کوچک و بزرگ با میوه‌های جورواجور. میان درخت‌ها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه می‌شد. این بود که پرنده‌ها هم می‌آمدند و از میوه‌های درخت توت که شیرین و آبدار بود می‌خوردند.

بخوانید
قصه های قرآن داستان حضرت یحیی و زکریا (17)

داستان زندگی پیامبران: حضرت یحیی و زکریا سلام الله علیهما

مریم، دختر عمران بود. مادر مریم نذر کرده بود که فرزندش را در عبادتگاه گذارد، تا پیوسته، در آنجا باشد، خدا را عبادت و خلق را خدمت کند. در آن روزگار، عبادتگاه، تنها محل گردآمدن مردم، و جای عبادت و پند و اندرز و شنیدن و آموختن بود، برخی از مردم سراسر عمر، در عبادتگاه می‌ماندند

بخوانید
قصه-شب-کودک-بالش-بازیگوش

قصه کودکانه پیش از خواب: بالش بازیگوش | اهل شلوغ پلوغ نباشیم!

سال‌ها پیش در اتاق خانه‌ای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کم‌حرف بود. لحاف خوش‌زبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که می‌شد و هر وقت که می‌توانست، از این‌طرف اتاق به آن‌طرف اتاق می‌رفت و صدای همه را بلند می‌کرد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-جوراب-سفید-و-آبی

قصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!

روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جوراب‌ها و لباس‌ها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباس‌ها و جوراب‌ها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-پرده-و-باد-و-پنجره

قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!

روزی از روزها یک پرده‌ی گل‌دار قشنگ، از پنجره‌ی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پرده‌ی قشنگ را دید گفت: «خوش‌آمدی پرده کوچولو. خیلی خوش‌آمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا این‌قدر از آمدن من خوش‌حال شدی؟»

بخوانید
جز زیبایی ندیدم زندگینامه حضرت زینب سلام الله علیها (2)

جز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق

دیده بیابان می‌دید. نیزه‌های خورشید بر زمین می‌تابید. گل آفتاب در آسمان می‌درخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایه‌ای، نه جنبشی و نه جنبنده‌ای...

بخوانید
قصه-شب-کودک-کلاغ-و-مرغ-خاله-مهربان

قصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!

روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانه‌ی خاله مهربان بود. همان خاله‌ی مهربانی که پیش‌ازاین قصه‌اش را برایت گفته‌ام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانه‌ی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.

بخوانید
آشنایی با ورزش کوهنوردی سنگ‌نورد کوچولو، کوهنورد قهرمان (3)

سنگ‌نورد کوچولو، کوهنورد قهرمان | آشنایی کودکان و نوجوانان با ورزش کوهنوردی

من کوهنورد متولد شده‌ام. زیرا که پدر و مادرم هر دو کوه‌نوردند. از کودکی همراه آنان، با کوه و کمر آشنا گشته‌ام. هر بار که به کوه می‌روم با نادیده‌هایی چون این پل سنگی، سرچشمه‌های اصلی آب‌های شیرین، یخچال‌ها، برف و دیگر نادیده‌ها آشنا می‌گردم...

بخوانید