Classic Layout

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیشی-کوچولو-گریه-نکن

قصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها

هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خال‌خالی توی لانه‌اش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاه‌وسفید و پشمالویی از دور نگاهش می‌کرد. گربه کوچولو بعد از مدتی به‌طرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خال‌خالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشسته‌اید و اصلاً از جایتان تکان نمی‌خورید؟»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-دهکده-اسباب‌بازی‌ها

قصه کودکانه: دهکده اسباب‌بازی‌ها | مسخره کردن کار خوبی نیست

یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکده‌ی اسباب‌بازی‌ها زندگی می‌کرد. او بازیگوش و پر جنب‌وجوش بود. بیشتر وقت‌ها دور خودش می‌چرخید، آواز می‌خواند و می‌خندید. در میان اسباب‌بازی‌ها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره می‌کرد، سر به سرش می‌گذاشت و به او می‌خندید.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شهر-بدون-گربه

قصه کودکانه پیش از خواب: شهر بدون گربه

یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر می‌رفت و جهانگردی می‌کرد. یک روز پشنگ در راه، بچه‌گربه‌ی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو می‌کرد و کنار درختی دراز کشیده بود.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پنبه-تنبله-کجاست؟

قصه کودکانه: پنبه تنبله کجاست؟ | تنبلی را کنار بگذار

در کنار رودخانه‌ای چند سگ آبی زندگی می‌کردند و خوش و خرم بودند. هوا کم‌کم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیه‌ی سگ‌های آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین می‌ریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شوخی-فلفلی

قصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست

فلفلی یک قورباغه‌ی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربه‌سر این‌وآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخه‌ای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانه‌ی او هم روی همان شاخه.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گروهبان-قات-قات

قصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!

روزی بود و روزگاری. در مزرعه‌ای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینه‌اش را باد می‌کرد. گردن درازش را پیچ‌وتاب می‌داد. با چشم‌های قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و به مرغ و خروس‌های مزرعه می‌گفت: «راه رفتنم را ببینید!

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-زشت‌ترین-صدا

قصه کودکانه: زشت‌ترین صدا | عشق و محبت مهمتر از زیبایی است!

روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی می‌کردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرنده‌ی این دشت هستم. به نظر تو این‌طور نیست؟» خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همین‌طور است.»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روباه-خپله

قصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!

هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف می‌بارید. همه‌جای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوان‌ها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. منتظر بودند هوا گرم‌تر شود. روباه خپله هم در لانه‌اش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»

بخوانید