Classic Layout

قصه-کودکانه-گربه‌ی-سحرآمیز

قصه کودکانه: گربه‌ سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند

در زمان‌های قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاع‌ترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه می‌دهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آن‌قدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛

بخوانید
قصه-کودکانه-زرافه‌ای-که-قایق-شد

قصه کودکانه: زرافه‌ای که قایق شد | به یکدیگر کمک کنیم

در یک جنگل سبز و خرم چند ماه باران نبارید. از بی‌آبی، برگ درخت‌ها زرد شد و گیاهان پژمرده شدند و رودخانه‌ی وسط جنگل خشک شد. بسیاری از حیوان‌ها از میان رودخانه‌ی خشک گذشتند و برای پیدا کردن غذا به آن‌طرف رودخانه رفتند؛

بخوانید
قصه-کودکانه-دختر-خیالباف

قصه کودکانه: دختر خیال‌باف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد

یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دخترک خیلی خیال‌باف بود. او هرروز شیر گاوشان را می‌دوشید و آن را در کوزه‌ای می‌ریخت و برای فروش به شهر می‌برد.

بخوانید