Blog Layout

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت

قصه-کودکانه-و-آموزنده-ستاره-کوچولوی-خاکستری

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمان‌های دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیل‌های درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمی‌دانست که بسیار زشت است. حتی نمی‌دانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: خرگوش کوچولو || چه زود بزرگ شدی!

قصه-کودکانه-و-آموزنده-خرگوش-کوچولو

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی می‌کرد و کفچه ماهی در برکه. آن‌ها وقتی همدیگر را می‌دیدند شاد می‌شدند...

بخوانید

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند

قصه-کودکانه-مادربزرگ-جادو-می-کند

داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتی‌که از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی می‌بافت. او آن‌قدر سریع می‌بافت که گاهی به نظر می‌رسید میل‌های بافتنی، زیر نور آتش، جرقه می‌زنند.

بخوانید

داستان خواب کودکان: شنل قرمزی

قصه-کودکانه-شنل-قرمزی

داستان کودک: روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آن‌قدر این شنل را دوست داشت که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست آن را از تنش دربیاورد.

بخوانید

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم!

قصه-کودکانه-پادشاه-شکمو

داستان کودک: سال‌ها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که خیلی شکمو بود. پادشاه، آن‌قدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچ‌چیز را دوست نداشت. او هیچ‌وقت از خوردن، سیر نمی‌شد.

بخوانید

قصه کودکانه: مورچه و پروانه || صبور باش! موفقیت در یک قدمی توست!

قصه کودکانه: مورچه و پروانه || صبور باش! موفقیت در یک قدمی توست! 1

قصه کودک: طوفان شدیدی در جنگل می‌وزید. باد، با قدرت، برگ درختان را به زمین می‌ریخت و حتی درخت بلندی را نیز شکسته بود باوجوداین، پرندگان و حشرات، صبورانه به کار خود مشغول بودند.

بخوانید

قصه کودکانه: گرگ و بره || برای حل مشکل، فکرت را به کار بینداز!

قصه-کودکانه-گرگ-و-بره

قصه کودک: هوا کم‌کم تاریک می‌شد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانه‌های زیبا مشغول بازی بود، بی‌خبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.

بخوانید