داستان آموزنده: در کنار شهری، در باغی یک درخت بلوط که سالهای درازی از عمرش میگذشت رُسته بود. در نزدیکی آن درخت بلوط چند بوتۀ نی نیز روییده و با بلوط همسایه شده بودند.
بخوانیدBlog Layout
قصههای لافونتِن: داستان خروس و مروارید || قدر زر زرگر شناسد!
داستان آموزنده: خروسی در صحرا به دانه چیدن مشغول بود و به گوشه و کناری سر میزد تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ناگاه چشمش به یک دانه مروارید گرانبها افتاد و بهسوی آن دوید.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر پیر || خدا هیچ بندهای را خوار نکند!
داستان آموزنده: شیری که در جنگل، پادشاه و زورمندتر از همه بود. پس از مدتی پیر شد و ناتوانی بر او چیره گردید. ناچار از شکار بازماند و دیگر نمیتوانست شکار کند و غذای خود و اطرافیان خود را فراهم کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان زنجره و مورچه| از امروز به فکر فردا باش
داستان آموزنده: زنجره حشرۀ آوازهخوان و دورهگرد است. همۀ فصل بهار و تابستان که هوا خوب است مشغول ولگردی و آوازهخوانی است و هرچه گیرش میآید میخورد و دلخوش، زیر آواز میزند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: ماهی کوچک و ماهیگیر || نقد امروز به از نسیه!
داستان آموزنده: ماهیگیری لب جوی نشسته بود و قلاب ماهیگیری را به آب انداخته در انتظار ماهیای بود که به قلاب بیفتد. ناگهان قلاب تکانی خورد و ماهیگیر آن را از آب بیرون کشید.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان انجمن موشان || پیشنهاد باید عملی باشد
داستان آموزنده: گربهای بود جنگجو و موش آزار. هرکجا موشی را سراغ میکرد او را میگرفت و میخورد، آنقدر موش گرفت و کشت و خورد که نزدیک بود نسل موشان برافتد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گوزن و درخت انگور || سزای نمک نشناسی
داستان آموزنده: یک شکارچی گوزنی را نزدیک جنگل دید و برای اینکه شکارش کند او را دنبال کرد. گوزن بهشتاب خود را به جنگل رساند و در پی جایی میگشت که خود را از چشم شکارچی پنهان کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گربه، راسو و خرگوش || قاضی فاسد
داستان آموزنده: خرگوشی چند روزی از خانۀ خود سفر کرد. یک روز راسویی از جلوی خانۀ او میگذشت دید کسی در آن نیست. چون خسته بود و جایی را نداشت توی آن خانه منزل کرد. چند روز بعد خرگوش از سفر بازآمد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان عقاب و زاغچه || حد خودت را بشناس!
داستان آموزنده: زاغچهای در صحرا روی زمین پی دانه میگشت که شکم خود را سیر کند. ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و در نزدیکی زاغچه بر زمین نشست. زاغچه از دیدن عقاب بر خود لرزید
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان بلوط و کدو || کار خدا حساب دارد
داستان آموزنده: یک مرد دهاتی در راه به باغی رسید. خواست کمی بیاساید چشمش به بوتۀ کدویی افتاد که بر ساقۀ نازک آن کدویی بسیار بزرگ روییده بود.
بخوانید