Blog Layout

قصه کودکانه: هم موش، هم پرنده | قبل از جواب دادن، خوب فکر کنید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هم-موش،-هم-پرنده

یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی می‌کرد. خفاش کوچولو مثل همه‌ی خفاش‌ها، روزها می‌خوابید و شب‌ها برای شکار بیرون می‌رفت.

بخوانید

قصه کودکانه: چشمک، چرا قهری؟ | با همدیگه قهر نباشیم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-چشمک،-چرا-قهری؟

چشمک، یک قورباغه‌ی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی می‌کرد. او معمولاً کنار آبگیر می‌نشست و قورقور می‌کرد. گاهی هم بازی می‌کرد و بعدش چرت می‌زد. بعضی وقت‌ها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر می‌آمد.

بخوانید

قصه کودکانه: سانتی، کرم اندازه‌گیر | زود قضاوت نکنیم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-سانتی،-کرم-اندازه‌گیر

سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی می‌توانست بخزد و جلو برود. می‌توانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد.

بخوانید

قصه کودکانه: فیل کوچولوی باهوش | شغلی را که دوست دارید دنبال کنید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-فیل-کوچولوی-باهوش

در جایی خیلی‌خیلی دور و گرم، فیل کوچولویی به دنیا آمد. خانم فیله با مهربانی او را لیسید و گفت: «چه فیل نازی! اسمش را می‌گذارم بادام‌زمینی!» فیل کوچولو از همان اول، مثل برادر و خواهرهایش نبود. خرطومش را پر از آب می‌کرد و به گُل‌ها آب می‌داد.

بخوانید

قصه کودکانه: دوست تیغ‌دار | به یکدیگر کمک کنیم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-دوست-تیغ‌دار

تیغ پشت یک جوجه‌تیغی کوچولو بود. خیلی هم شادوشنگول بود. دوست داشت دائم این‌طرف و آن‌طرف بدود، بازی کند و بخندد. یک روز او خرگوش کوچولوها را دید که قایم باشک بازی می‌کردند. مدتی ایستاد و نگاهشان کرد. خیلی از آن بازی خوشش آمد و گفت: «چه جالب، منم بازی!»

بخوانید

قصه کودکانه: بخاری خانه‌ی خرگوش | به همدیگه کمک کنیم!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-بخاری-خانه‌ی-خرگوش

آقا خرگوشه خانه‌ی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاری‌اش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمی‌کرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم می‌زد

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: سُرمه و موش باهوش

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-سُرمه-و-موش

یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچه‌ی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آن‌ها در انباری گوشه حیاط زندگی می‌کردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب می‌خواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»

بخوانید