Blog Layout

قصه کودکانه: مو فرفری و موقرمزی | آدم باید مرتب و منظم باشه!

قصه-کودکانه-ایپابفا-مو-فرفری-و-موقرمزی

در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آن‌ها یک خانه‌ی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی می‌کردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود.

بخوانید

قصه کودکانه: پسری که اسم نداشت! | اسم باید کوتاه و به یادماندنی باشه!

قصه-کودکانه-ایپابفا-پسری-که-اسم-نداشت!

یکی بود و یکی نبود. در روزگار خیلی‌خیلی قدیم، پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش، توی کلبه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرد. اسم پسرک چی بود؟ هیچی! او اصلاً اسم نداشت. پدر و مادرش اگر با او کاری داشتند، صدایش می‌کردند: «آهای» یا «اوهوی»

بخوانید

قصه کودکانه: گوشِ فیلِ جادویی | مغرور نباش!

قصه-کودکانه-ایپابفا-گوشِ-فیلِ-جادویی

قصه کودکانه پیش از خواب گوشِ فیلِ جادویی نویسنده: شکوه قاسم نیا یکی بود یکی نبود. آقا فیله‌ای بود که مثل همه‌ی فیل‌ها دو گوش پهن و بزرگ داشت؛ اما گوش‌های این آقا فیله، با گوش فیل‌های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود …

بخوانید

قصه کودکانه: دایره‌زنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.

قصه-کودکانه-ایپابفا-دایره‌زنگی-و-موش-کوچولو

یکی بود یکی نبود. یک دایره‌زنگی بود که دارام دارام آواز می‌خواند و دیلینگ دیلینگ زنگوله‌هایش را تکان می‌داد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی می‌رفت، از این عروسی به آن عروسی می‌رفت، هر جا که خوشی و شادی بود

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند

قصه-کودکانه-ایپابفا-مشکل-آقای-مربع

آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع‌هایش را گم کرده بود. آن شب، در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور می‌توانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟

بخوانید

قصه کودکانه: درینگ درینگ…آقا تلفن زنگ می‌زنه | خوش خبر باش

قصه-کودکانه-ایپابفا-درینگ-درینگ...آقا-تلفن-زنگ-می‌زنه

یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی می‌کرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه. تو این خانه، یک بابا و یک مامان و یک دختر و یک مامان‌بزرگ هم زندگی می‌کردند. به‌جز مامان‌بزرگ، بقیه‌ی اهل خانه، آقا تلفن را دوست نداشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: نخود سیاه و آرزوی بزرگش | برای رسیدن به موفقیت تلاش کن

قصه-کودکانه-نخود-سیاه-و-آرزوی-بزرگش

روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشه‌ای در سر داشت. نقشه‌اش چه بود؟ آخر قصه معلوم می‌شود!

بخوانید