Blog Layout

قصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-غربال-در-مُشت

مولانا گفت: کسی نزد سید برهان‌الدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا می‌شناسد که ستایشم می‌کند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر به‌راستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»

بخوانید

زندگینامه کوتاه جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-زندگینامه-کوتاه-مولوی

مولانا چهارده‌ساله بود که همراه خانواده‌اش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید به‌ناچار دیار خود را ترک می‌گفت. شاید رنجیده‌خاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغول‌ها.

بخوانید

قصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد

قصه-کودکانه-ایپابفا-تیغ-تیغو

جوجه‌تیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثل‌اینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.

بخوانید

قصه کودکانه: مو فرفری و موقرمزی | آدم باید مرتب و منظم باشه!

قصه-کودکانه-ایپابفا-مو-فرفری-و-موقرمزی

در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آن‌ها یک خانه‌ی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی می‌کردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود.

بخوانید

قصه کودکانه: پسری که اسم نداشت! | اسم باید کوتاه و به یادماندنی باشه!

قصه-کودکانه-ایپابفا-پسری-که-اسم-نداشت!

یکی بود و یکی نبود. در روزگار خیلی‌خیلی قدیم، پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش، توی کلبه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرد. اسم پسرک چی بود؟ هیچی! او اصلاً اسم نداشت. پدر و مادرش اگر با او کاری داشتند، صدایش می‌کردند: «آهای» یا «اوهوی»

بخوانید