Blog Layout

قصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-رئیس-گلخَنِ-حمام

عارفی می‌گفت: «روزی از سر دل‌تنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن می‌گفت. آن کودک به چالاکی کار می‌کرد و پیدا بود که از رئیس خود حرف‌شنوی دارد.

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: آدم یا حیوان

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-آدم-یا-حیوان

آدمی سه حالت دارد: یکی آنکه گرد خدا نگردد و جز او همه را ستایش و بندگی کند؛ از زن و مرد و مال و بچه گرفته تا سنگ و خاک. دوم آنکه با شناخت و آگاهی، جز خدا کسی و چیز دیگری را ستایش و بندگی نکند. سوم آنکه...

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیرنگ-پادشاه

پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آن‌ها از پادشاه خواستند که بگوید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست‌داشتنی‌تر است.»

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شهر-درون-آدم

روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همه‌ی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته می‌خوردم، اما اکنون‌که شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.

بخوانید