در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی میکرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، میدوید و بازی میکرد، از تنۀ درختان بالا میرفت، روی شاخهها تاب میخورد،
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: کرهاسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما میآید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کرهاسب سفید کوچولویی زندگی میکرد. کرهاسب کوچولو هرروز صبح از علفهای تازۀ دشت میخورد و دورتادور آن میدوید و بازی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: نرگس و گلهای باغچه || گل ها را نچینیم
عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانهشان برد. نرگس به همهجا نگاه میکرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمنهای سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی میخندید؛
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دُم گربه
یکی بود و یکی نبود. یه جایی تو دنیای ما، زیر همین طاق کبود، یه باغ و یه مزرعه بود. نزدیک اون مزرعه هم خونه و زودخونه ای بود. حیوونای فراوونی تو مزرعه می چریدن، که گرچه دوست هم بودن، گاهی به هم می پریدن...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: خانم گل و گل آقا
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، توی این دنیایی که هست هزار بود و نبود، رودی بود، درختی بود، گلهای رنگارنگی بود، باغ خوب و قشنگی بود. توی اون باغ قشنگ، از چهار فصل خدا، بود بهارک بچه ها.
بخوانید