یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: چشمک، چرا قهری؟ | با همدیگه قهر نباشیم
چشمک، یک قورباغهی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی میکرد. او معمولاً کنار آبگیر مینشست و قورقور میکرد. گاهی هم بازی میکرد و بعدش چرت میزد. بعضی وقتها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر میآمد.
بخوانیدقصه کودکانه: سانتی، کرم اندازهگیر | زود قضاوت نکنیم
سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی میتوانست بخزد و جلو برود. میتوانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد.
بخوانیدقصه کودکانه: جاوید و دزدها | دزدی کار خیلی بدی است
روزی بود و روزگاری. جاوید و پدر پیرش در مزرعهای زندگی میکردند. آنها در مزرعهشان گندم میکاشتند و زندگی خوبی داشتند. ازقضا پیرمرد مریض شد. جاوید هم شب و روز از پدرش مراقبت میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: فیل کوچولوی باهوش | شغلی را که دوست دارید دنبال کنید
در جایی خیلیخیلی دور و گرم، فیل کوچولویی به دنیا آمد. خانم فیله با مهربانی او را لیسید و گفت: «چه فیل نازی! اسمش را میگذارم بادامزمینی!» فیل کوچولو از همان اول، مثل برادر و خواهرهایش نبود. خرطومش را پر از آب میکرد و به گُلها آب میداد.
بخوانید