در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: مو فرفری و موقرمزی | آدم باید مرتب و منظم باشه!
در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آنها یک خانهی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی میکردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوریل نارگیلی | فکر کردن خیلی خوبه!
در جنگل سبز و پردرختی چند گوریل زندگی میکردند. آنها باهم دوست بودند. از صبح تا شب از شاخهها آویزان میشدند و بازی میکردند. موز و نارگیل میخوردند و سروصدا راه میانداختند.
بخوانیدقصه کودکانه: تخمه سیاه خوششانس
«سیاهه» کی بود؟ یک تخمه سیاه کوچولو بود که توی دل یک هندوانه زندگی میکرد! هر جا را که نگاه میکرد، قرمز بود. یک روز حوصلهاش از آن همه قرمزی سر رفت. جَستی زد و از توی هندوانه بیرون پرید.
بخوانیدقصه کودکانه: پسری که اسم نداشت! | اسم باید کوتاه و به یادماندنی باشه!
یکی بود و یکی نبود. در روزگار خیلیخیلی قدیم، پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش، توی کلبهای نزدیک جنگل زندگی میکرد. اسم پسرک چی بود؟ هیچی! او اصلاً اسم نداشت. پدر و مادرش اگر با او کاری داشتند، صدایش میکردند: «آهای» یا «اوهوی»
بخوانید