بِن و امیلی دوستان خوبی بودند. آنها هرروز در مزرعهی پشت خانهشان بازی میکردند. مزرعه با یک نهر آب به دو بخش تقسیم میشد. بعضی وقتها بِن سراغ امیلی میرفت. بعضی وقتها هم امیلی سراغ بن میرفت.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمیخوریم
فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچهها را با خود به آسمان برد. آنها یکهو سر از دنیای دیجیمونها درآوردند. در این جزیرهی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: آدم برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست
برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برفها زانو زده بود و برفها را جمع میکرد تا کار ساختن آدمبرفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصهی بزرگ. او دلش برای خانمباجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: اسب اسرارآمیز | قصه ای از هزار و یک شب
روزی روزگاری، در زمانهای بسیار دور، در سرزمینی به نام «مهرآوران» حاکمی مهربان حکومت میکرد. حاکم، سه دختر خوب و پسری دلیر و بیباک به نام «شیردل» داشت.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: سه فضانورد / نوشته: اومبرتو اکو | به تفاوت های یکدیگر احترام بگذاریم!
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، کرهای بود به نام زمین و روزی روزگاری کرهی دیگری بود به نام مریخ. این دو کره خیلی از هم دور بودند و دوروبر آنها هم پر از ستاره بود و میلیونها کهکشان.
بخوانید