در زمانهای قدیم، وقتیکه همهی دخترها باید نخریسی را یاد میگرفتند، دختری بود که دوست نداشت نخ بریسد. هر چه مادرش او را نصیحت میکرد، فایده نداشت و دختر حتی طرف چرخ نخریسی هم نمیرفت. روزی مادرش آنقدر از دست او عصبانی شد که کتک مفصلی به او زد.
بخوانیدقصه آموزنده: نوه و پدربزرگ / به افراد کهنسال احترام بگذاریم
پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید. گوشهایش سنگین شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید. وقتیکه سر میز غذا مینشست، از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت.
بخوانیدقصه آموزنده کودکانه: میگوی قوزکرده / کمرت را قوز نکن! صاف وایسا!
میگو در ابتدا شبیه ماهی بود. درست مثل ماهی دارای دُم و دو دست بود. او هم مثل ماهی در آب شنا میکرد و بالا و پائین میرفت و بدنش هم صاف و بلند مثل ماهی بود؛ اما میگو مدتی بود که عادت زشتی پیدا کرده و بهمحض روبرو شدن با خطر یا موقع خجالت کشیدن قوز میکرد
بخوانیدقصه آموزنده کودکانه: دم کوچولو / روی پای خودت وایسا، به دیگران نجشب
«ننلی» پنجساله شده بود؛ اما هنوز مثل بچههای خیلی کوچک، رفتار لوسی داشت. همیشه دوست داشت به مادر یا پدر یا مادربزرگش بچسبد و یکلحظه از آنها جدا نشود. پدر و مادر ننلی در یک محل دور از خانه کار میکردند و او که پیش مادربزرگ بود از صبح تا شب به مادربزرگ بیچاره میچسبید.
بخوانیدقصه کودکانه: حلزون چرا با خانهاش حرکت میکند؟
قصه کودکانه پیش از خواب حلزون چرا با خانهاش حرکت میکند؟ در زمانهای قدیم مردم عقیده داشتند که حلزون خیلی سریع حرکت میکند؛ اما الآن چی؟ الآن خیلی آرام حرکت میکند. مدت زیادی میگذرد تا از یک نقطه به یک نقطه دیگر برود. چرا؟ چرا حلزون هر جا میرود خانهاش …
بخوانید