یک روز آقا گرگه یک مرغ چاقوچلهی سرخشده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.
بخوانیدقصه شب: مخفیگاه درختی / زندگی سرشار از تجربههای زیباست
عمو لئون شکارچی خیلی خوبی بود. او هرسال، فصل شکار که میشد، تفنگش را برمیداشت و به جنگل میرفت و بعد خوشحال و خندان با شکارهایش به دیدن برادرزادههایش، لیدی و پل، میرفت.
بخوانیدقصه شب: عنکبوت و پروانه / گاهی مهربان باشیم
خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار میتَنید. اما با خودش میگفت: «فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد.
بخوانیدداستانهای شکسپیر: رومئو و ژولیت / یک عاشقانهی غمانگیز
خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانیدقصه شب کودکان: راه زیرزمینی / به یکدیگر کمک کنیم
خرگوش کوچولو از لانهاش بیرون رفت تا هوایی بخورد که یکدفعه سروکلهی یک سگ گنده پیدا شد.
بخوانید