بز زیبایی در کنار کوهستان زندگی میکرد که سه بزغالهی قشنگ داشت. نام بزغالهها شنگول، منگول و حبهی انگور بود. خانم بزی هرروز به صحرا میرفت و علف تازه میخورد تا بتواند شیر خوشمزه به کودکانش بدهد. یک روز صبح خانم بزی بزغالهها را بیدار کرد و گفت: بزغالههای نازم، من دارم به صحرا میروم تا برای شما شیر تازه بیاورم.
بخوانیدداستان آموزنده: مار و پونه / از نقطه ضعف دشمن، علیه خودش استفاده کن
در کنار برکهای حیوانات مختلفی زندگی میکردند. آهـو و خرگوش و موش هرروز صبح تا شب در کنار هم مشغول بازی بودند. تا اینکه یک روز خرگوش چیز سیاهی را کنار برکه دید که در بین علفها در حال حرکت بود. به دوستانش گفت: من در اینجا مار سیاهی دیدم.
بخوانیدداستان آموزنده: پسر کم حرف / پرحرفی به زیان انسان است
در زمان قدیم پادشاهی بود که ثروت فراوانی داشت. پسری داشت درنهایت پاکی و زیرکی و خوبی. او را به عالم دانایی سپرد تا به او علم و ادب آموزد. مرد عالم تمام اوقات خویش را صرف تربیت شاهزاده کرد. روزی شاهزاده از مرد عالم خواست پندی به او آموزد که موجب نجاتش در دو جهان باشد.
بخوانیدثبت لحظه های ماندگار: آتلیه کودک، نوزاد و بارداری لیماژ
برای ثبت لحظات و ساخت خاطره باید سراغ عکاسی حرفهای برویم تا تصویری را برای آینده خود حفظ کنیم. در چنین مواقعی، حکم عقل این است که سراغ آتلیه عکاسی برویم که آمیزهای از هنر و مهارت باشد.
بخوانیدداستان کودکانه: شیر و خرگوش / با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید
در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
بخوانید