گربهی بزرگِ سیاهوسفیدی، سه گربهی کوچولو به دنیا آورد. گربه کوچولوها بهمرور بزرگ و بزرگتر شدند و شیطنت آنها نیز شروع شد، همچنین شکموییشان.
بخوانیدداستان کودکانه: درخت و پیرزن / تنهایی بد دردی است
در یک دشت وسیع، پیرزنی تنها زندگی میکرد. فرزندانش همگی در نقاط دیگر زندگی میکردند و او تنهای تنها بود. یک روز، پیرزن با خود گفت: «اگر یک درخت در کنار خانهی من زندگی میکرد چقدر خوب بود و من سرم با آن گرم میشد و دیگر تنها نبودم!»
بخوانیدداستان کودکانه: چرا خرچنگ پوست میاندازد؟ / در جستجوی پاسخ یک معما
ماهی کوچولو میخواست با خرچنگ کوچولو بازی کند، اما هر چه میگشت او را پیدا نمیکرد؛ بنابراین شنا کرد و شنا کرد تا به سبزههای اطراف دریاچه رسید
بخوانیدحکایات گلستان: گرگ و گوسفند / زن بداخلاق، زندان شوهرش است
آوردهاند که در زمان قدیم، مردی بود که به سیر و سیاحت علاقهی فراوان داشت. بزرگترین آرزوی این مرد آن بود که بتواند روزی، گِرد جهان را بگردد و همه جای دنیا را ببیند و احوال مردم جهان را از نزدیک مطالعه کند
بخوانیدحکایات گلستان: شاعر بینوا / مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
آوردهاند که در زمان قدیم، شاعری بود که از این دیار به آن دیار سفر میکرد و مدح بزرگان میگفت و درمی چند میگرفت و زندگی خویش میگذرانید.
بخوانید