دوران اولیهی تاریخ بشر، دورهای بود که مردم یکدیگر را میخوردند. آنها همدیگر را مانند حیوانات اهلی میدیدند و هر جا گیرشان میافتاد، سلاخی میکردند.
بخوانیدقصههای کلیله و دمنه: جواهر مشکلگشا / انتقام هوشمندانه از مار ستمگر
در بیشهای دور، کلاغی روی درختی لانه داشت. او غمی بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهایش سیاه کرده بود. غمی که راه چارهای برای آن پیدا نمیکرد.
بخوانیدقصههای کلیله و دمنه: درخت دروغگو / سرانجام طمع و دروغ
قنبر و کریم در زیر آفتاب داغ، بیابان عرقریزان بهطرف شهر و خانهشان میرفتند. قنبر که چهرهای آفتابسوخته و بدنی تنومند داشت، جلوتر و کریم پشت سرش هنهنکنان راه میرفت.
بخوانیدقصه عامیانهی کرهای: جواهر زبان روباه / افسانهای از کره
در زمانهای قدیم در دهکدهای مدرسهی بزرگی وجود داشت که حدود صد دانشآموز شبها میآمدند و با صدای بسیار بلند درس میخواندند. بعضی وقتها که بچهها برای رفتن به خانههایشان دیرشان میشد
بخوانیدقصههای کلیله و دمنه: خشم ماه / هوش خرگوش قویتر از هیکل فیل است
در سرزمینی در کنار چشمهای پرآب، تعدادی فیل به خوبی و خوشی زندگی میکردند. چشمه، صاف و زلال بود و وقتیکه عکس آسمان و ابرها در آن میافتاد، مانند تابلویی زیبا به نظر میرسید که تغییر شکل میداد.
بخوانید