حاکمی سه پسر داشت و روزی بهسختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت: - من دچار بیماری سختی شدهام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: جوانی که حکمران را دزدید || طعنه نزن!
جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباسهای عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: برادر زیرک || همیشه گناه روزگار نیست…
در دهی دو برادر به سر میبردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش میکرد. بهطوریکه آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت: - من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد
به نام خدا هیزمشکنی چون سایر هیزمشکنها و سایر آدمها همسری داشت. ولی خداوند نه بچهاش میداد و نه اینکه قوموخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگونبخت به بیشه میرفت و چوب خشک را جمعآوری مینمود
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: قصه عجیب || خوابی پر از هذیان
شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحهای در کوهستانها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوهها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت
بخوانید