مدیر ایپابفا

دانش آموخته زبان و ادبیات انگلیسی، آشنا با فرایند بازتولید متن به روش OCR، تولید کتاب EPUB ایپاب برای گوشی و تبلت، علاقمند به بازآفرینی و بازخوانی کتاب های قدیمی و قصه های خاطره انگیز

قصه کودکانه: گراز برنزی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گراز-برنزی

در کشور ایتالیا و در شهر فلورانس، میدانی است به نام «گراندوکا». در فاصله‌ای نه‌چندان دور از این میدان، خیابان کوچکی است که به گمانم نامش «پورتاروسا» است، کمی آن‌طرف‌تر مقابل بازار کوچک سبزی‌فروشان، فواره برنزیِ یک گراز قرار دارد که براثر مرور زمان سبز و کدر شده است.

بخوانید

قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان

قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان 1

یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پری‌ها به یک مهمانی شام رفته بودند. آن‌ها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را می‌گذارند، نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-ناقوس

روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاین‌قرار بود که چون غروب از راه می‌رسید و خورشید پشت کوه‌ها پنهان می‌شد صدای عجیبی در کوچه‌های شهر می‌پیچید و به گوش مردم می‌رسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکه‌ها و هیاهوی مردم محو می‌شد.

بخوانید

قصه کودکانه: فندک قدیمی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-فندک-قدیمی

سربازی با گام‌های محکم و استوار در جاده پیش می‌رفت. یک، دو! یک، دو! او کوله‌پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمی‌گشت. در راه با جادوگر پیری روبه‌رو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانه‌اش می‌رسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بسته‌ای...

بخوانید