دختری بود به نام «اینگه». او بااینکه دختربچه فقیری بود، اما بسیار مغرور و گستاخ بود. به قول قدیمیها یکی دو جای کارش ایراد داشت. وقتیکه اینگه بچه کوچکی بود، مگسها را میگرفت و بالهای آنها را میکند. بزرگتر که شد، سوسکها را میگرفت
بخوانیدقصه کودکانه: گراز برنزی || هانس کریستین اندرسن
در کشور ایتالیا و در شهر فلورانس، میدانی است به نام «گراندوکا». در فاصلهای نهچندان دور از این میدان، خیابان کوچکی است که به گمانم نامش «پورتاروسا» است، کمی آنطرفتر مقابل بازار کوچک سبزیفروشان، فواره برنزیِ یک گراز قرار دارد که براثر مرور زمان سبز و کدر شده است.
بخوانیدقصه کودکانه: کفشهای شانس || افسانه آه و سفر در زمان
یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پریها به یک مهمانی شام رفته بودند. آنها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را میگذارند، نشسته بودند و باهم صحبت میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن
روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاینقرار بود که چون غروب از راه میرسید و خورشید پشت کوهها پنهان میشد صدای عجیبی در کوچههای شهر میپیچید و به گوش مردم میرسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکهها و هیاهوی مردم محو میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: جک سادهدل || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش، در سرزمینی ییلاقی قلعهای قدیمی بود که ارباب پیری در آن زندگی میکرد. ارباب پیر دو پسر داشت که خودشان را خیلی باهوش و زرنگ میدانستند. آنها میخواستند به خواستگاری دختر حاکم بروند.
بخوانید