روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز میخواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چهکار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمیتوانی به شکار بروی!»
بخوانیدقصه کودکانه: گربه و کلاغ و جوجه | برای غذای بیشتر حرص نزنیم!
روزی از روزها روی بام یک خانه گربهای برای خودش میرفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیکجیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «بهبه! چه غذای خوبی! همینالان باید جوجه را بگیرم.»
بخوانیدبیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان
سال ۱۸۶۶ به خاطر وقوع حادثه عجیب و غیرقابل توضیح و توجیهی سال مشخصی است؛ زیرا در این سال ساکنآنسواحل دریاها و کلیه کسانی که با امر دریانوردی سروکار داشتند با شنیدن اخبار و شایعات مربوط به ظهور هیولای ناشناختهای دچار حیرت و هراس بیمانندی شده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!
روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا میکردند. اگر هم کاری بد و خراب میشد، بز سیاه میگفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»
بخوانیدقصه کودکانه: گنجشک و درخت توت | دیگران را در انتظار نگذاریم!
روزی روزگاری، باغی بود پر از درختهای کوچک و بزرگ با میوههای جورواجور. میان درختها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه میشد. این بود که پرندهها هم میآمدند و از میوههای درخت توت که شیرین و آبدار بود میخوردند.
بخوانید