تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان فانتزی زیبای خفته، نوشته شارل پرو 1

داستان فانتزی زیبای خفته، نوشته شارل پرو

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (14).jpg

کتاب داستان  مصور نوجوانان

زیبای خفته

نوشته: شارل پرو
مترجم: ؟
سال چاپ: ؟
تهیه، تایپ ، فتوشاپ تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

 

به نام خدا

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (2).jpg

روزی روزگاری پادشاه و ملکه ای زندگی می کردند که تمام مردم آنها را دوست داشتند و از ته دل به آنها احترام می گذاشتند اما آنها خیلی غمگین بودند، چون فرزندی نداشتند. تا اینکه یک روز خداوند پاداش خوبیهایشان را داد و آنها را صاحب دختری کرد که زندگیشان را شادی بخشید .

پادشاه و ملکه تصمیم گرفتند جشن بزرگی برپا کنند؛ مردم در خیابانها می رقصیدند و آواز می خواند. چون قرار بود در روز جشن هیچکس کار نکند .

پادشاه دستور داد بین تمام مردم نان و شراب و میوه پخش کنند و سفیران کشورهای دوردست از طرف پادشاهان خود برای شاهزاده خانم هدايای گرانقیمتی آوردند . پادشاه به یکی از فرستادگانش دستور داد که برود و تمام پریهای کشور را به این جشن دعوت کند؛ چون او می خواست که هر یک از پری ها مادر خوانده دخترش بشود .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (3).jpg

پری ها در حالی که لباسهای مجللی بر تن داشتند به قصر آمدند و یکی یکی به روی تختخواب نوزاد خم شدند تا به او هدیه ای بدهند . یکی از پری ها با عصای سحرآمیزش بدن کودک را لمس کرد و گفت :

-« تو خیلی زیبا خواهی شد چنان زیبا که هر کس تو را ببیند از این همه زیبائی مات و مبهوت می شود .»

پری دومی عصایش را بالای سر شاهزاده خانم تکان داد و گفت :

-« قلب تو به پاکی طلا خواهد بود و همه عاشق تو خواهند شد .))

پری سوم به شاهزاده خانم نزدیک شد و هدیه خود را به او تقدیم کرد :

-«تو آنقدر عاقل و باهوش خواهی شد که مردم سرزمینت را راهنمائی می کنی و در همه اوقات به آنها کمک خواهی کرد .»

سپس پری ها با مهمانان دیگر در پشت میز قرار گرفتند و مهمانی بزرگ پادشاه آغاز شد. از پشت میز بزرگ مهمانی همگی می توانستند شاهزاده خانم کوچک را ببینند که آرام در گهواره اش به خواب رفته است .

اما فرستاده پادشاه همه پری ها را خبر کرده بود، بجز یکی از آنها ؛ آن یکی که بخاطر اخلاق تند و بدش در یک گوشه تاریک و دورافتاده جنگل زندگی می کرد دعوت نشد ، چون فرستاده پادشاه که از حیوانات وحشی که در آن نواحی پرسه می زدند به شدت می ترسید با خود فکر کرده بود:

-«این پری چیزی درباره میهمانی نخواهد دانست و نبودن هدیه او در میان هدایا برای هیچکس مهم نخواهد بود . از اینها گذشته اگر من به دنبال او بروم و با خرسی برخورد کنم آن وقت چه بر سرم خواهد آمد ؟ بهتر است همین الان به قصر برگردم .»

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (4).jpg

اما این پری بدجنس که سلطان بادها بود هنگامی که صدای غرش طبل ها را می شنید که شروع میهمانی را اعلام می کردند به باد شمال دستور داد که خبرها را برای او بیاورد .

باد گفت :

-« پادشاه و ملکه صاحب دختری شده اند و به همین جهت جشن بزرگی در قصر برپا شده است که همه پری ها در آن حضور دارند .»

پری بدجنس سوار بر باد از روی جنگل پرواز کرد و در حالی که ناسزا می گفت نقشه انتقام را می کشید

هنگامی که پری بدذات به قصر رسید میهمان ها را دید که در میان نور چراغها و نوای موسیقی و خوراکیهای گوناگون مشغول گفتگو هستند.

پری فریاد زد:

-« شرکت نداشتن در چنین مهمانی باعث تأسف است . چقدر بد شد که مرا دعوت نکردند ! »

و ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت و همه نگاهها متوجه پری بدجنس شد. پادشاه که از سهل انگاری فرستاده اش خبر نداشت حیرت زده شد . پری بدذات به گهواره شاهزاده خانم نزدیک شد و گفت :

-« این باید شاهزاده خانم کوچک باشد .»

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (5).jpg

او همه پری هائی را که سعی می کردند جلوی راهش را بگیرند کنار زد و پهلوی تختخواب کودک ایستاد و در حالی که عصای سحرآمیزش را روی سر کودک تکان می داد گفت :

-« براستی تو زیبا و باهوش خواهی بود اما در پانزده سالگی سوزن چرخ نخ ریسی به دست تو فرو خواهد رفت و تو خواهی مرد.» و خنده شیطانی کرد و سوار بر باد ناپدید شد .

ملکه شروع کرد به گریه کردن و پادشاه چنان غمگین شد که نمی توانست حرف بزند . یکی از پری های مهربان که از دیدن درماندگی پادشاه و ملکه ناراحت شده بود پیش آمد و گفت :

-« نا امید نشوید، اگرچه من قادر نیستم که طلسم خواهرم پری بدجنس را باطل کنم اما می توانم لااقل از اثر آن بکاهم . شاهزاده خانم نخواهد مرد، بلکه به خوابی فرو خواهد رفت که صد سال طول می کشد و بعد شاهزاده جوانی از راه می رسد و با بوسه ای او را از خواب بیدار می کند . »

پادشاه و ملکه از پری تشکر کردند و پادشاه تصمیم گرفت که نگذارد نفرین پری عملی شود؛ او دستور داد همه چرخهای نخ ریسی سرزمینش را جمع کنند و در کوره بزرگی بسوزانند؛ و دستور داد اگر کسی با این وسائل دیده شود برای همیشه از کشور رانده خواهد شد . مردم با کمال میل از فرمان پادشاه اطاعت کردند. آنها حتى اتاقهای زیر شیروانیشان را هم گشتند تا مطمئن شوند مبادا چرخ نخ ریسی در میان اسبابهای خرده ریزشان وجود داشته باشد .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (6).jpg

این کوره دو روز تمام می سوخت و وقتی که خاکسترها سرد شد و باد آنها را با خود برد و هیچ اثری از آن آتش بزرگ باقی نماند، پادشاه کمی احساس آرامش کرد. اکنون دیگر کسی از نفرین پری بزرگ حرف نمی زد، و شاهزاده خانم کوچولو روز به روز زیباتر و باهوش تر می شد . شاه و ملکه دیگر پیشگوئی را فراموش کرده بودند، چنانکه گوئی خواب و خیالی بیش نبوده است . شاهزاده خانم براستی زیبا و باهوش و مهربان بود ، خنده اش به قصر گرمی می بخشید و گاهی اوقات مادر خوانده هایش ، یعنی پری های مهربان به دیدنش می آمدند و برایش هدیه هائی می آوردند .

یک روز شادی بزرگی سراسر قصر را فرا گرفت ؛ آن روز جشن پانزدهمین سال تولد شاهزاده خانم بود و والدینش به این مناسبت مهمانی باشکوهی برپا کرده بودند . کمک آشپزها مرتب در حال آمد و رفت بودند و خوراکهای بوقلمون و خوک و آهو بود که بر روی میز می چیدند و در همین حال پیشخدمت ها سبدهای پر از انگور و پرتقال را حمل می کردند. مردان از نردبان ها بالا می رفتند و سقف سالن بزرگ را می آراستند ، در حالی که زنها مشغول دوختن لباسهای ابریشمینی بودند که پادشاه دستور داده بود برای شاهزاده خانم از مشرق زمین بیاورند.

همه با لذت فراوان کار می کردند .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (7).jpg

هنگامی که شاهزاده خانم ناهارش را تمام کرد چون از این همه جنب و جوشی که در اطرافش جریان داشت احساس خستگی کرد، تصمیم گرفت کمی در جنگل ، که اغلب برای چیدن گل و گوش دادن به آواز پرندگان بدانجا می رفت، گردش کند. هنگام گردش، او به پروانه ای برخورد که از گلی به گل دیگر پرواز می کرد . برای اینکه آنرا بهتر تماشا کند، به دنبال پروانه آنقدر رفت تا بالاخره خود را درقسمتی از جنگل که قبلاً هرگز آنجا را ندیده بود تنها یافت. ناگهان شاهزاده خانم در فضای باز جنگل کلبه ای سنگی دید . او با خود فکر کرد :

-« چقدر عجیب است ! به من نگفته بودند که اینجا یک کلبه وجود دارد .»

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (8).jpg

سپس شاهزاده خانم صدای عجیبی شنید ، صدائی مانند چرخیدن یک چرخ . شاهزاده خانم حیران ماند که این صدا از کجا می آید!!

او با خودش فکر کرد شاید کسی در آن خانه قدیمی زندگی می کند و آرام آرام به کلبه نزدیک شد . با احتیاط و کنجکاوی درون کلبه را نگاه کرد؛ در کلبه هیچ اثاثیه ای دیده نمی شد ، گوئی کسی در آنجا زندگی نمی کرد. اما آن صدای عجیب همچنان ادامه داشت و شاهزاده خانم تصمیم گرفت که وارد کلبه شود .

او به یک یک اتاقها سر زد اما همه آنها خالی بودند. سرانجام به راهروئی رسید که صدا از آنجا بلندتر شنیده می شد . شاهزاده خانم سراسر راهرو را پیمود و ناگهان از حیرت سر جایش خشک شد .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (9).jpg

در اتاق کوچکی زنی در پشت یک چرخ عجيب مشغول کار بود . این زن همان پری بدجنسی بود که شاهزاده خانم او را نمی شناخت. هیچکس درباره این پری بدجنس و جادوی لعنتی اش به شاهزاده خانم چیزی نگفته بود؛ بنابراین دلیلی نداشت که شاهزاده خانم از او بترسد. شاهزاده خانم شیفته چرخ چوبی، که همچنان می چرخد و نخ را به دور یک دوک می پیچید، شد . این چرخ برای شاهزاده خانم خیلی جالب بود . برای لحظه ای اینطور بنظر می رسید که پری بدجنس نسبت به شاهزاده خانم که به او خیره شده بود توجهی ندارد . بالاخره پری سرش را بلند کرد و به دختر جوان لبخند زد:

– « صبح بخیر دختر زیبا .»

– « صبح بخیر خانم مهربان ۰ »

– « چه چیز تو را به خانه من کشانده است ؟ »

– « مرا ببخشید ، نمی دانستم کسی اینجا زندگی می کند . داشتم کار شما را تماشا می کردم. دارید چکار میکنید ؟ »

– « فرزندم ، دارم نخ می ریسم . دوست داری امتحان بکنی ؟ »

شاهزاده خانم خیلی خوشحال شد و جواب داد :

-« بله ، البته که دوست دارم .»

– « خوب ، پس بیا اینجا ، می بینی که از آن خوشت خواهد آمد.»

پری بدجنس از روی صندلی برخاست و به شاهزاده خانم اجازه داد که آنجا بنشیند.

شاهزاده خانم فریاد زد:

-«چقدر جالب! این اولین باری است که چنین چیزی می بینم.»

-«آه، فرزند عزیزم کجا زندگی می کنی؟»

-« در قصر پادشاه. من شاهزاده خانم هستم. »

– « من صدای طبلها و تنبورهائی را که از قصر می آمد می شنیدم گمان می کنم که به زودی در آنجا جشنی برپا خواهد شد.»

– « بله همینطور است. آخر من پانزده ساله می شوم و همه سرگرم آماده کردن جشن تولد من هستند .»

– « راستی ؟ تولدت مبارک ! حالا خوب گوش کن می خواهم به تو نخ ریسی یاد بدهم . »

پری بدجنس دوک نخ ریسی را به شاهزاده خانم داد، به محض اینکه دست شاهزاده خانم به دوک خورد سوزن چرخ نخ ریسی به دستش فرورفت و بلافاصله نقش زمین شد و چنان بی حرکت ماند که گوئی مرده است.

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (10).jpg

هنگامی که پری بدجنس شاهزاده خانم را نقش بر زمین دید ، با آن صدای کلاغ مانندش شروع به خندیدن کرد:

-«هاهاهاا مرا به جشن امروز هم دعوت نکرده اند ، اما خوب مهم نیست ، دیگر جشنی وجود نخواهد داشت چون دیگر شاهزاده خانمی در کار نیست ! »

بعد، پری بدجنس از کلبه بیرون رفت و شاهزاده خانم را که بیهوش بر زمین سرد کف اتاق افتاده بود تنها گذاشت؛چون تصور می کرد بر طبق پیشگوییش شاهزاده خانم مرده است.

در این ضمن شب فرا رسیده بود و همه چیز برای جشن تولد شاهزاده خانم آماده بود.مهمانان در سالن بزرگ منتظر او بودند و همگی مظرب به نظر می رسیدند.شاه به سربازانش دستور داد که همه جای قصر را بگردند اما شاهزاده خانم را هیچ جا نیافتند.ناگهان ملکه به یاد طلسم پری بدجنس افتاد و شروع کرد به گریه کردن ؛ پادشاه سعی می کرد او را آرام کند . پری هائی که مادر تعمیدی شاهزاده خانم بودند نیز در میان میهمانان حضور داشتند؛ همان پری که از اثر طلسم او کاسته بود مدت زیادی در جنگل جستجو کرد و از پرندگان پرسید آیا آنها شاهزاده خانم را دیده اند ؟ تا بالاخره فهمید که شاهزاده خانم به کلبه میان جنگل رفته است . هنگامی که پری به کلبه رسید شاهزاده خانم را دید که به روی زمین افتاده است و سوزن چرخ نخ ریسی به انگشتش فرو رفته است. پری متوجه شد که پیش بینی پری بدجنس به حقیقت پیوسته است.

تنها کاری که از دست پری ساخته بود، این بود که شاهزاده خانم را به قصر برده، در تختخوابش بگذارد . همینکه شاهزاده خانم را به روی تختش قرار داد در قصر به راه افتاد و یک یک میهمانان را با سر عصای سحرآمیزش لمس کرد و در اثر این تماس همه آنها بی حرکت شدند . مثل اینکه به خواب رفته باشند ، درست مانند شاهزاده خانم .

روزگار همچنان می گذشت، گیاهان اطراف قصر رشد می کردند و دیوارهای آنرا می پوشاندند . سراسر باغ را علفهای هرز فرا گرفت و گلهای رز زیر خارها پنهان شدند. بالاخره قصر از نظرها ناپدید شد بطوری که پیرمردانی که قصر را از زمان کودکیشان می شناختند می گفتند که از قصر فقط ویرانه ای باقی مانده است . آوازه افسانه شاهزاده خانم زیبا که مردم او را زیبای خفته می نامیدند به همه جا رسید. در سرزمینی دوردست شاهزاده ای این داستان را شنید و تصمیم گرفت ببیند آیا این داستان حقیقت دارد ؟

او سوار بر اسبش شد و ماهها سفر کرد ؛ به هرکس که می رسید سراغ آن قصر را می گرفت، تا بالاخره روزی به جنگلی که بنا بر عقیده یک پیرمرد، ویرانه ی قصر در آنجا قرار داشت ، رسید . پرنس به هرکجا که نگاه کرد چیزی بجز پیچکها و بته های خاردار نسترن ندید . آیا زیبای خفته را باید از میان این خارها جستجو کرد ؟

شاهزاده شمشیرش را بیرون کشید و شروع کرد به بریدن خارهای سر راه .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (11).jpg

این کار مشکلی بود اما بالاخره با تلاش بسیار همه جا را پاک کرد و به یک دیوار سنگی رسید . با شمشیرش دروازه سنگین قصر را شکست و داخل شد .

ناگهان از تعجب چشمانش گرد شد؛ دو نگهبان قصر را دید که در لباسهای قرمز رنگ نگهبانیشان روی زمین دراز کشیده اند و به نظر می رسد که به خواب رفته اند. او به یک یک سالن ها سر کشید و در همه جا مردم را بر روی زمین افتاده دید . هنگامی که به سالن بزرگ وارد شد متوجه شد که همه چیز برای یک مهمانی بزرگ آماده است . برای شاهزاده مشکل بود که باور کند این همه شکوه و زیبائی در میان علفهای هرز مدفون شده است .

بعد ملکه و پادشاه را دید که با تاجهای جواهرنشان به خواب رفته اند . شاهزاده با کمال تعجب متوجه شد آنچه که درباره زیبای خفته شنیده است حقیقت دارد. تصمیم گرفت تمام قصر را برای یافتن شاهزاده خانم جستجو کند. او درها را یک به یک گشود؛ سراسر راهروها را پیمود؛ از پلکانها بالا و پائین رفت تا بالاخره به بالای برجی رسید. این تنها مکانی بود که شاهزاده به آنجا سر نزده بود . در حالی که از هیجان می لرزید در را گشود و شاهزاده خانم را دید که در خوابگاهش با چشمان بسته به خواب خوشی فرورفته است. زیبائیش چنان بود که شاهزاده برای لحظه ای سر جایش میخکوب شد؛ در آستانه در باقی ماند و به تماشای دختر جوان پرداخت .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (12).jpg

بالاخره نزدیک آمد و در کنار شاهزاده خانم زانو زد، دستش را در دست گرفت و آنرا بوسید. در اثر آن بوسه شاهزاده خانم چشمانش را باز کرد و با چشمان خمارش مدتی به شاهزاده جوان خیره ماند.

شاهزاده جوان از اینکه عشقش را پیدا کرده بود سراپا غرق شادی بود و خودش را به شاهزاده خانم معرفی کرد و برایش گفت که چگونه به اینجا آمده است؛ و همچنانکه دست شاهزاده خانم را در دست داشت به او کمک کرد که از جا برخیزد.

آن دو از پلکان پائین رفتند و به سالن بزرگ وارد شدند و دیدند که آدمها خمیازه کشان از خواب بیدار می شوند چنانکه گوئی مدت طولانی در خواب بوده اند . پادشاه و ملکه روی تختشان از خواب بیدار شدند و هنگامی که دخترشان را که مانند سابق زیبا و بانشاط بود در مقابل خود دیدند با شوق از جا پریدند و به سویش دویدند که او را در آغوش بکشند .

شاهزاده خانم ، پرنس شجاع را بحضور آنان معرفی کرد و شاه و ملکه به پاس این شجاعت پرنس، دست دخترشان را در دست او نهادند .

زیبای خفته، داستان مصور کودکان در ایپابفا (13).jpg

طلسم شکسته شده بود و قصر دوباره به جای سابق بازگشت ، درباریان و مستخدمان با شاد بسیار مشغول تهیه مقدمات جشن عروسی شاهزا خانم شدند . جشن بزرگی برپا شد و پری هائی که مادر تعمیدی شاهزاده خانم بودند برای او هدایایی آوردند و بعد از آن شاهزاده و شاهزاده خانم به خوبی و خوشی زندگی کردند .

the-end-98-epubfa.ir

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=3855

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *