تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کودکانه-وروجک-نامرئی-(6)-

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان

داستان کودکانه

وُروجک نامرئی

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 1

روزی سارا لباس‌های شسته شده را روی بند پهن می‌کرد. روز قشنگی بود و او می‌خواست به خانه‌ی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از این‌که لباس‌ها را روی طناب انداختم، می‌روم به بقیه‌ی کارهایم برسم.»

پس از مدتی ایستاد و داخل سبد را نگاه کرد. او با خودش فکر کرد: «خیلی عجیب است! من همین الآن این بلوز سبز را روی طناب انداختم؛ ولی باز توی سبد است.»

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 2

او دوباره لباس‌ها را با گیره روی طناب انداخت و با ناباوری سرش را تکان داد. باوجوداینکه مدتی بود که لباس‌ها را پهن می‌کرد، اما هنوز همه‌ی لباس‌ها توی سبد بودند و روی طناب چیزی وجود نداشت! او داشت کم‌کم عصبانی می‌شد و برای رفتن به خانه‌ی رز هم فرصتی نداشت. تا آنجا که می‌توانست تلاش کرد؛ ولی بالاخره نتوانست تمام لباس‌ها را روی طناب پهن کند. آخرسر، سبد پر از لباس‌های خیس را رها کرد و به خانه‌ی رز رفت.

آن‌قدر دویده بود که نفس‌نفس‌زنان به رز گفت: «خیلی متأسفم که دیر شد!» و بعد، تمام ماجرا را برای رز تعریف کرد.

رز گفت: «چه اتفاق عجیبی! من هم کیک درست می‌کردم. کیک‌ها را داخل فر گذاشتم و فر را روشن کردم، اما کیک‌ها از توی فر بیرون آمده بودند و روی میز ردیف شده بودند؛ کیک‌های پخته و نپخته، باهم قاتى شده بودند. بالاخره مجبور شدم روی سرپوش، علامت بگذارم تا بفهمم کدام را توی فر گذاشته‌ام، کدام را نگذاشته‌ام.»

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 3

هردوی آن‌ها به داخل آشپزخانه‌ی رز رفتند. کیک‌ها دوباره به‌صورت نیم‌پز روی میز بودند. رز فریاد زد: «دیگه خراب شد! حالا چه‌کار کنیم؟»

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 4

در همان لحظه صدایی از داخل خیابان به گوش رسید. رز و سارا از پنجره بیرون را نگاه کردند و آلمِر پستچی را دیدند که انبوهی از مردم دورش را گرفته بودند و با تکان دادن نامه‌هایشان فریاد می‌زدند. آن دو از خانه بیرون پریدند و فریاد زدند: «چه اتفاقی افتاده؟»

لورا، همسایه‌ی رز گفت: «همه‌ی نامه‌ها را اشتباهی داده. او معمولاً قابل‌اعتماد است؛ اما امروز صبح به نظر می‌رسد که مشکلی پیدا کرده است. ما باید تمام نامه‌ها را برایش مرتب کنیم.» آلمر با عصبانیت فریاد زد: «من نمی‌فهمم که چه اتفاقی افتاده؟ مطمئنم که تمام نامه‌ها را به آدرس‌های خودشان بردم.»

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 5

سارا گفت: «من و رز هم امروز صبح اتفاقات عجیب‌وغریبی دیدیم.» و داستان را برای جمعیت تعریف کرد.

همه، بعد از شنیدن داستان، آلمر را بخشیدند و فهمیدند که اتفاق صبح اشتباه او نبوده است، اما آن‌ها هنوز هم گیج بودند و نمی‌دانستند که چه کسی و چگونه باعث تمام این مشکلات شده است.

اما این پایان ماجرا نبود. همسر قصاب، به‌محض این‌که درِ قابلمه را برداشت، افراد خانواده صدای بع‌بع گوسفند شنیدند و بره‌ای را دیدند که از توی ظرف بیرون پرید. شیرفروش، مثل همیشه شیر آورده بود؛ اما وقتی‌که مردم برای بردن شیشه‌های شیر، دَمِ دَر آمدند، با بطری‌های پر از کَف روبه‌رو شدند. آقای اسمیتِ پیر می‌خواست صندلی‌اش را جلوی میز بکشد؛ اما متوجه شد صندلی به‌شدت به زمین چسبیده است؛ و خانم اسمیت هم که اتاقش را آبی‌رنگ کرده بود، وقتی به خانه برگشت، اتاقش به رنگ صورتی با لکه‌های بنفش تبدیل شده بود.

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 6

شما می‌توانید حدس بزنید که چه اتفاقات دیگری نیز افتاده بود؟ آیا می‌دانید چه کسی این‌همه حقه را سوار کرده بود؟ بله البته کار یک وروجک بود! موجود بدجنس کوچولویی که وقتی حوصله‌اش سر می‌رفت، در سرزمین پریان با شیطونک‌ها و پری‌ها شوخی می‌کرد. در آنجا، همه این حقه‌ها را می‌دانستند و او دیگر نمی‌توانست از آن‌ها برای سرگرم کردن خودش استفاده کند. پس با خودش فکری کرد: «چرا حقه‌هایم را در سرزمین انسان‌ها -که حتی می‌توانم در آنجا نامرئی هم باشم- امتحان نکنم؟» و این همان کاری بود که او کرد.

در ابتدا فقط می‌خواست یک یا دو حقه بزند، اما آن‌قدر خوشش آمد که دیگر نتوانست دست از این کار بردارد.

به‌این‌ترتیب، وروجک نامرئی به شیطنت‌هایش ادامه داد؛ اما همان‌طوری که می‌دانید، جوجه را آخر پاییز می‌شمارند و آن روز هم خیلی دور نبود! سارا به یک مهمانی دعوت شده بود. روی کارت دعوت نوشته بودند: «لطفاً لباس قرمز بپوشید.» سارا ناراحت بود؛ چون لباس قرمزرنگ نداشت. پس فکری به خاطرش رسید. پیراهن بلند آبی و کهنه‌اش را از داخل قفسه بیرون آورد و با خودش گفت: «با رنگ قرمز، رنگش می‌کنم.»

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 7

ظرف بزرگی از رنگ قرمز درست کرد و پیراهن را داخل آن انداخت. در این میان سروکله‌ی وروجک نامرئی پیدا شد. با خودش گفت: «کمی تفریح کنم! من رنگ لباس را آبی می‌کنم و او نمی‌فهمد که رنگ لباسش عوض شده. خنده‌دار نیست؟» و در این حال روی لبه‌ی ظرف می‌رقصید و بالا و پایین می‌پرید و به وِردی فکر می‌کرد که رنگ داخل ظرف را آبی می‌کرد؛ اما آن‌قدر خندید که سر خورد و توی ظرف پر از رنگ قرمز افتاد. او به‌شدت دست‌وپا می‌زد و وردش را می‌خواند تا آن را به رنگ آبی درآورد.

وقتی سارا لباسش را از ظرف بیرون کشید، خیلی تعجب کرد؛ زیرا رنگ لباس هیچ فرقی نکرده بود. به همین خاطر نگاهی به ظرف انداخت؛ اما ناگهان چیزی نظرش را جلب کرد. روی میز، وروجک قرمزی نشسته بود که مشغول خندیدن بود. اطراف او نیز پر از جاپاهای قرمز کوچکی بود که از ظرف شروع می‌شد و به میز می‌رسید.

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان 8

حالا دیگر وروجک ساده‌لوح کاملاً ظاهر شده بود و دیگر نامرئی نبود. سارا نیز می‌توانست او را به‌خوبی ببیند. در یک‌لحظه، سارا به تمام ماجراها پی برد. پس دنبال وروجک دوید و او را تا بیرون از خانه و انتهای خیابان تعقیب کرد. حالا من خیلی خوش‌حالم و باید بگویم که او دیگر هیچ‌وقت نتوانست وردهای شیطنت آمیزش را بخواند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32220

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *