تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پریان-تمام-چیزهای-بد-روزی-به-آخر-می‌رسند

قصه کودکانه: تمام چیزهای بد روزی به آخر می‌رسند

قصه کودکانه

تمام چیزهای بد روزی به آخر می‌رسند

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

يك روز كالولو خرگوشه مقداری اسباب و اثاثیه مثل تبر، پارچه و خیلی چیزهای دیگر برداشت تا به دهات دیگر برود و بفروشد و در ضمن، پسرش را هم با خودش برد که در حمل اثاثیه و اسباب به او کمک کند.

آن‌ها اول به دهکده‌ی کفتار رسیدند.

کفتار گفت: «سلام، آقای کالولو.»

و خرگوش جواب داد: «علیک‌السلام آقای کفتار.»

کفتار پرسید: «کجا می‌روید آقای کالولو؟»

و کالولو جواب داد: «به جاهای دوری می‌رویم تا چیزهایی را که داریم بفروشیم.»

کفتار گفت: «ممکن است من هم با شما بیایم و چیزهایی را که دارم بفروشم؟»

کالولو جواب داد: «بله، آقای کفتار؛ البته که می‌توانید.»

ولی پسر کالولو خیلی از کفتار می‌ترسید و گفت: «پدر، این کفتار موجود وحشت‌آوری است. چرا باید با ما بیاید؟ من از او می‌ترسم.»

و کالولو گفت: «پسرم، از کفتار ترسی نداشته باش؛ تمام چیزهای بد، روزی به آخر می‌رسد و بعدازآن آرامش و آسایش فرامی‌رسد.» بنابراین كالولو و پسر کالولو و کفتار باهم به راه افتادند و کفتار چیزهای خیلی زیادی با خودش آورده بود که بفروشد.

به دهکده‌ی بعدی که رسیدند دهکده‌ی پلنگ بود.

پلنگ گفت: «سلام، آقای کالولو.»

و کالولو جواب داد: «سلام آقای پلنگ.»

بعد پلنگ پرسید: «کجا دارید می‌روید؟»

کالولو گفت: «به جاهای دوری می‌رویم تا چیزهایی را که داریم بفروشیم»

بعد پلنگ گفت: «آقای کالولو ممکن است من هم با شما بیایم و چیزهایی را که دارم بفروشم؟»

كالولو جواب داد: «آقای پلنگ، البته که می‌توانید با ما بیایید.»

اما پسر كالولو خیلی از پلنگ می‌ترسید و گفت: «آه، پدر، این پلنگ وحشتناك است. چرا اجازه دادید با ما بیاید؟ من از او می‌ترسم.»

اما کالولو گفت: «پسرم، از پلنگ ترسی نداشته باش. تمام چیزهای بد، روزی به آخر می‌رسند و بعد، آسایش و آرامش فرامی‌رسد.»

بنابراین کالولو و پسرش و کفتار و پلنگ باهم به راه افتادند؛ و پلنگ هم چیزهای زیادی با خودش آورده بود تا بفروشد.

آن‌ها به دهکده‌ی بعدی که رسیدند دهکده‌ی شیر بود.

شیر گفت: «سلام، آقای کالولو.»

و کالولو جواب: «سلام آقای شیر.»

شیر گفت: «کجا می‌خواهید برود؟»

کالولو جواب داد: «به جاهای دوری می‌رویم تا چیزهایی را که داریم بفروشیم.»

آن‌وقت شیر گفت: «ممکن است من هم با شما بیایم؟»

كالولو جواب داد: «البته، شما هم می‌توانید با ما بیایید.»

ولی پسر کالولو خیلی از شیر می‌ترسید و گفت: «آه، پدر! این شیر حیوان وحشت باری است. چرا اجازه دادید با ما بیاید؟ من از او می‌ترسم.»

کالولو گفت: «پسرم، از شیر ترسی نداشته باش. تمام چیزهای بد، روزی به پایان می‌رسند و بعد، آسایش و آرامش فرامی‌رسد.»

بنابراین کالولو و پسرش و کفتار و پلنگ و شیر باهم به راه افتادند و شیر هم با خودش چیزهای زیادی آورد که بفروشد.

آن‌ها آن‌قدر رفتند تا به دهکده‌ی مار بزرگ رسیدند.

مار بزرگ گفت: «کجا می‌روید آقای کالولو؟»

و کالولو جواب داد: «به جاهای دوری می‌رویم تا چیزهایی را که داریم بفروشیم.»

بعد مار بزرگ گفت: «آیا من هم می‌توانم با شما بیایم؟»

کالولو گفت: «بله، آقای مار بزرگ، شما هم می‌توانید با ما بیایید.»

اما پسر کالولو خیلی از مار بزرگ می‌ترسید و گفت:

«آه، پدر، مار بزرگ موجود وحشت‌انگیزی است. آخر چرا باید با ما بیاید؟ من از مار بزرگ می‌ترسم.»

ولی کالولو گفت: «پسرم، از مار بزرگ ترسی نداشته باش. تمام چیزهای بد، روزی به پایان می‌رسند و بعد، آسایش و آرامش فرامی‌رسد.»

بنابراین کالولو و پسرش و کفتار و پلنگ و شیر و مار بزرگ باهم به راه افتادند و مار بزرگ هم چیزهای زیادی با خودش برای فروش آورده بود.

موقع ظهر دسته‌جمعی در جایی نشستند و پسر کالولو رفت تا از رودخانه مقداری آب بیاورد.

بعد پلنگ به کفتار گفت: «برو و از رودخانه مقداری آب برای من بیاور.»

اما کفتار گفت: «من نوکر تو که نیستم.»

با شنیدن این حرف پلنگ خیلی عصبانی شد و بین پلنگ و کفتار دعوا درگرفت و پلنگ، کفتار را کشت.

بعد شیر به پلنگ گفت: «برو از رودخانه مقداری آب برای من بیاور.»

اما پلنگ گفت: «من که نوکر تو نیستم.»

شیر هم با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد و بین آن‌ها جنگ‌ودعوا درگرفت و آخرش شیر، پلنگ را کشت.

پس‌ازآن شیر به مار بزرگ گفت: «ای مار بزرگ، برو از رودخانه مقداری آب برای من بیاور.»

اما مار بزرگ گفت: «من که نوکر تو نیستم.» آن‌وقت شیر عصبانی شد و دعوایش با مار درگرفت و مار بزرگ عاقبت شیر را کشت.

پس از این اتفاق‌ها کالولو به پسرش گفت: «بیا پسرم، بیا به راه بیفتیم و برویم. تمام چیزهای بد روزی به آخر می‌رسد و آسایش و آرامش فرامی‌رسد.»

اما پسرش گفت: «آه! پدر! مار بزرگ هنوز مانده. آیا او موجود خطرناکی نیست؟ چه کسی پیدا می‌شود که مار بزرگ را بکشد؟»

کالولو گفت: «صبر کن! تمام چیزهای بد بالاخره روزی به آخر می‌رسد…»

بالاخره کالولو و پسرش و مار بزرگ به راه‌پیمایی خودشان ادامه دادند تا به رودخانه‌ای رسیدند که باید از آن با قایق عبور کنند. روی رودخانه قایق‌های زیادی شناور بود و آدم‌های زیادی هم توی قایق‌ها بودند.

كالولو به مار بزرگ گفت: «ای مار بزرگ، اگر مردم ترا ببینند از تو می‌ترسند و ما را با قایق از رودخانه به آن‌طرف نمی‌برند.»

مار بزرگ پرسید: «پس من باید چکار کنم؟»

كالولو گفت: «تو باید خودت را میان این ديگ پنهان کنی و من تو را توی قایق می‌گذارم و به آن‌طرف رودخانه می‌برم.»

مار بزرگ گفت: «بله، فکر خوبی است، همین کار را باید کرد.» و بعد خودش به میان ديگ رفت و در آنجا پنهان شد.

اما کالولو سنگ بزرگی برداشت و روی در ديگ گذاشت و بعد مقداری هیزم جمع کرد، آن‌ها را آتش زد و ديگ را روی آتش گذاشت و بعد از مدتی، مار بزرگ هم توی ديگ كشته شد.

بعد کالولو قایقی اجاره کرد و تمام چیزهایی را که با خودش آورده بود، به‌علاوه‌ی تمام چیزهایی را که کفتار و پلنگ و شیر و مار بزرگ داشتند و برای فروختن آورده بودند، با خودشان برداشتند تا ببرند و بفروشند و قایقران، کالولو و پسرش و اسباب و وسایلی را که داشتند میان قایق گذاشت و تمام آن‌ها را صحیح و سالم به ‌طرف دیگر رودخانه برد.

آن‌وقت کالولو به پسرش گفت: «موقعی که تو این‌قدر از کفتار و پلنگ و شیر و مار بزرگ می‌ترسیدی همه‌اش به تو نمی‌گفتم تمام چیزهای بد عاقبت روزی به پایان می‌رسند و آسایش و آرامش فرامی‌رسد؟»

و پسر کالولو گفت: «بله، پدر، شما همیشه این حرف را می‌زدید و حالا من هم برایم مسلّم شده که این حرف حقیقت دارد.»

بعد کالولو گفت: «من چون دنیادیده هستم و تجربه‌ی زیاد دارم هرچه می‌گویم صحیح و درست است.»

بالاخره تمام چیزهای بد، روزی به آخر می‌رسند و چیزهای خوب هم به پایان می‌رسند و کتاب ما (گهواره لاله‌ها) هم به پایان رسیده و امیدوارم از آن خوشتان آمده باشد و از داستان‌هایش لذت برده باشید.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38406

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *