تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه کودکانه کلاغه به خانه اش رسید

قصۀ کودکانه: کلاغه به خانه‌اش رسید

کتاب قصۀ کودکانه

کلاغه به خانه‌اش رسید

نویسنده: جمیله فراهانی
تصویر: بهمن عبدی

به نام خدا

یک آقا کلاغه و یک خانم کلاغه بودند که با بچه‌هایشان روی یک درخت کهن‌سالی زندگی می‌کردند.

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک آقا کلاغه و یک خانم کلاغه بودند که با بچه‌هایشان روی یک درخت کهن‌سالی زندگی می‌کردند. آقا کلاغه هرروز صبح زود برای پیدا کردن غذا، از لانه بیرون می‌رفت. خانم کلاغه هم در لانه می‌ماند و به کارها می‌رسید، لانه را تمیز می‌کرد، بچه‌ها را تر و خشک می‌کرد، به آن‌ها آب و دانه می‌داد و خلاصه، از آن‌ها مواظبت می‌کرد.

روزی از روزها که آقا کلاغه برای پیدا کردن غذا بیرون رفته بود،

روزی از روزها که آقا کلاغه برای پیدا کردن غذا بیرون رفته بود، خانم کلاغه صدایی شنید. سرش را از لانه بیرون آورد و به پایین نگاه کرد. دو تا هیزم‌شکن را دید که با تبر به جان درخت افتاده بودند. آن‌ها می‌خواستند درخت را قطع کنند.

دو تا هیزم‌شکن را دید که با تبر به جان درخت افتاده بودند

خانم کلاغه خیلی ترسید و با خودش گفت: «ای‌داد و بیداد، الآن است که درخت بیفتد. باید تا دیر نشده بچه‌ها را بردارم و ازاینجا بروم»

خانم کلاغه دست‌به‌کار شد. اول‌ازهمه، بچه‌ها را که خواب بودند بیدار کرد. بعد روی یک برگ سبز نامه‌ای برای آقا کلاغه نوشت و آن را در لانه گذاشت. آن‌وقت همراه با بچه‌هایش که تازه پرواز را یاد گرفته بودند، پَر کشید و رفت.

هنوز مدتی از رفتن خانم کلاغه و بچه‌هایش نگذشته بود که درخت کهن‌سال قطع شد و با سروصدای زیاد به زمین افتاد. با افتادن درخت، لانه کلاغ‌ها هم از شاخه جدا شد و به زمین افتاد. حتی نامۀ خانم کلاغه هم به گوشه‌ای افتاد و باد، آن را با خود برد…

درخت کهن‌سال قطع شد و با سروصدای زیاد به زمین افتاد. با افتادن درخت، لانه کلاغ‌ها هم از شاخه جدا شد و به زمین افتاد

غروب شد … آقا کلاغه بی‌خبر از همه‌چیز به لانه برگشت؛ اما از درخت و لانه اثری ندید. با تعجب این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد. به نظرش رسید که جنگل کمی خلوت شده است. با خودش گفت: «یعنی چه؟ نکند که راه را اشتباه آمده‌ام» اما این امکان نداشت. او سال‌های زیادی بود که این راه را می‌رفت و برمی‌گشت. تابه‌حال راه را اشتباه نیامده بود.

آقا کلاغه بی‌خبر از همه‌چیز به لانه برگشت؛ اما از درخت و لانه اثری ندید

آقا کلاغه از خودش پرسید: «پس خانم کلاغه و بچه‌ها کجا رفته‌اند؟ چه اتفاقی افتاده؟»

او هر چه فکر کرد برای سؤال‌هایش جوابی پیدا نکرد. با نگرانی به جستجو پرداخت؛ اما هوا تاریک شده بود و به‌قول‌معروف، چشم، چشم را نمی‌دید. خلاصه، آقا کلاغه آن‌قدر بال زد و بال زد که سرش گیج رفت. چشم‌هایش سیاهی رفت. جلوی چشمش را ندید و محکم به یک درخت خورد و روی زمین افتاد …

چشم‌هایش سیاهی رفت. جلوی چشمش را ندید و محکم به یک درخت خورد و روی زمین افتاد

از آن‌طرف، خانم کلاغه در لانۀ تازه، به انتظار آقا کلاغه بیدار نشسته بود. ناگهان صدایی شنید. انگار چیزی محکم به درخت خورده بود. خانم کلاغه ترسید. از جایش تکان نخورد. همان‌طور بیدار نشست تا صبح شد. آن‌وقت، سرش را از لانه بیرون آورد و پایین را نگاه کرد. ناگهان چشمش به آقا کلاغه افتاد که بی‌حال، پايين لانه، روی زمین افتاده بود. با خودش گفت: «وای خاک عالم بر سرم چرا آقا کلاغه روی زمین خوابیده است؟» با صدای بلند شروع کرد به قار و قار کردن. آقا کلاغه به‌سختی چشم‌هایش را باز کرد، به خانم کلاغه نگاه کرد و ناله‌کنان گفت: «شما اینجایید؟ من تمام شب را دنبال شما می‌گشتم» بعد بالش را به روی چشم‌هایش کشید و گفت: «شاید خواب می‌بینم»

ما اینجا هستیم. در لانۀ تازه هستیم

خانم کلاغه گفت: «نه، خواب نمی‌بینی. ما اینجا هستیم. در لانۀ تازه هستیم.» آقا کلاغه با خوشحالی بال‌هایش را باز کرد و به‌طرف لانه پرید. آن‌وقت خانم کلاغه تمام ماجرا را از اول تا به آخر برایش تعریف کرد. آقا کلاغه خندید و گفت: «پس برای همین بود که جنگل کمی خلوت شده بود» بعد با دقت به لانۀ تازه نگاه کرد و گفت: «چه لانۀ قشنگی است» آن‌وقت، بچه‌ها را که هنوز خواب بودند بوسید و برای پیدا کردن غذا بیرون رفت.

آقا کلاغه بچه‌ها را که هنوز خواب بودند بوسید و برای پیدا کردن غذا بیرون رفت.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=26698

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *