تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور کودکانه کودک فلسطینی

داستان مصور کودکانه: کودک فلسطینی || اسراییل از بچه‌ها می‌ترسد…

کتاب داستان مصور کودکانه

کودک فلسطینی

اسراییل از بچه‌ها می‌ترسد…

 در اعتراض به حمله وحشیانه‌ی رژیم غاصب اسراییل به زنان و کودکان بی‌پناه غزه در 21 اردیبهشت 1400

داستان کودکانه در مورد اسراییل غاصب و بچه‌کش
نوشته: تقی انصاریان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

سلام!
من یک کودک، فلسطینی هستم. فلسطین میهن من است. ما همه مسلمان هستیم. ولی یهود میهن ما را اشغال کرد. ما هم برای نجات خودمان و کشورمان کوشش می‌کنیم، در راه خدا با دشمنان اسلام می‌جنگیم. بزرگ‌ترها اسلحه دارند، می‌توانند بجنگند، می‌دانند چگونه با آن‌ها روبرو شوند.

اما خوب، ما بچه‌ها هم بیکار ننشسته‌ایم، درست است که ما نمی‌توانیم اسلحه بر دوش بکشیم و به دشمن حمله کنیم، ولی در همه حال با بزرگ‌ترها همکاری می‌کنیم، مثلاً بزرگ‌ترها نقشه‌هایی می‌کشند و برنامه‌هایی می‌ریزند و ما آن‌ها را اجرا می‌کنیم.

گاهی هم خودمان کارهایی می‌کنیم که خیلی جالب است. البته کارهایی که اگر موفق نشویم ضرر چندانی ندارد، وگرنه در کارهای مهم هیچ‌وقت بدون مشورت و دستور بزرگ‌ترها کاری انجام نمی‌دهیم و یقین داریم که عاقبت هم پیروز خواهیم شد.

دوستان خوب من! حالا یکی از کارهایی را که به تنهائی انجام داده‌ام برایتان تعریف می‌کنم، نمی‌دانم برای شما جالب باشد یا نه ولی به نظر خودم کار جالبی بوده است.
برادر مسلمان شما: کودک فلسطینی

به نام خدا

ما فلسطینی‌ها تا وقتی کشورمان را از چنگال دشمن آزاد نکنیم، آرام نمی‌نشینیم. دشمن هم برای اینکه بتواند آسوده و راحت در کشور ما زندگی کند می‌خواهد هر طور هست ما را از بین ببرد. سربازان اسرائیلی به دنبال بهانه می‌گردند تا هرچه بیشتر ما را اذیت کنند. آن‌ها با قیافه‌های خشمگین، با تفنگ و مسلسل، سواره و پیاده، ناگهان به سوئی حمله می‌کنند.

آن‌ها با قیافه‌های خشمگین، با تفنگ و مسلسل، سواره و پیاده، ناگهان به سوئی حمله می‌کنند.

هرکجا چند نفر فلسطینی می‌بینند به آزار و اذیت آن‌ها می‌پردازند. کوچک و بزرگ نمی‌شناسند، پیر و جوان را باهم فرق نمی‌گذارند. کینه و بی‌رحمی کاملاً در صورت و چشم‌هایشان پیداست. می‌زنند، می‌کُشند، ولی مثل ما شجاعت ندارند، بلکه خیلی هم ترسو هستند. حمله‌ی آن‌ها هم از روی ترس است. از همه‌کس، از همه‌چیز، حتی از بچه‌های کوچک هم می‌ترسند.

هرکجا چند نفر فلسطینی می‌بینند به آزار و اذیت آن‌ها می‌پردازند. کوچک و بزرگ نمی‌شناسند

به هیچ‌کس و هیچ‌چیز رحم نمی‌کنند. گاهی جلوی بچه‌های کوچک را که از مدرسه به خانه می‌روند می‌گیرند، لباس‌هایشان را، کیفشان را و حتی لای کتاب‌هایشان را بازرسی می‌کنند. می‌دانید چرا؟ آن‌ها هم می‌ترسند و هم می‌خواهند ما را بترسانند… ولی ما هیچ‌وقت نمی‌ترسیم، چون خدا با ماست.

گاهی جلوی بچه‌های کوچک را که از مدرسه به خانه می‌روند می‌گیرند، لباس‌هایشان را، کیفشان را و حتی لای کتاب‌هایشان را بازرسی می‌کنند

من با پدر و مادرم در یک چادر صحرائی زندگی می‌کنیم. چون دشمن برای ما خانه‌ای باقی نگذاشته است. نمی‌دانم می‌شود به این چادر خانه گفت؟ بله، تا وقتی نتوانسته‌ایم دشمن خود را از کشورمان بیرون کنیم، مجبوریم که نام این چادرها را خانه بگذاریم.

آن روز وقتی داشتم به خانه برمی‌گشتم یک سرباز اسرائیلی را دیدم که سرنیزه‌اش را به پشت پدرم گذاشته و چند سرباز دیگر مشغول بازرسی خانه ما هستند. خیلی ناراحت شدم و در دلم گفتم:

«خدایا! مگر این‌ها چه چیز دارند که ما نداریم و ما چه داریم که آن‌ها ندارند …»

یک سرباز اسرائیلی را دیدم که سرنیزه‌اش را به پشت پدرم گذاشته

و خیلی زود فهمیدم که ما دین داریم، وجدان داریم، شرف داریم و آن‌ها ندارند؛ اما آن‌ها چه دارند که …

ناگهان نگاهم به کمربند سرباز افتاد: بله آن‌ها نارنجک دارند و …

من درباره نارنجک خیلی فکر کردم. بزرگ‌ترهای ما نارنجک دارند و خیلی خوب از آن‌ها استفاده می‌کنند؛ اما شاید برای ما بچه‌های کوچک استفاده از آن درست نباشد.

ناگهان فکری به خاطرم رسید. باید چیزی شبیه نارنجک پیدا کنم … بادمجان! بله بادمجان، از دور درست مثل نارنجک است!! و مثل‌اینکه بد فکری نیست! باید زودتر دست‌به‌کار شوم…

ناگهان فکری به خاطرم رسید. باید چیزی شبیه نارنجک پیدا کنم ... بادمجان

نزدیک خانه ما باغ بزرگی بود. به آنجا رفتم. یک‌بار دیگر به بوته‌ها نگاه کردم. چیزی بهتر از بادمجان نبود! بوته‌ها را این‌طرف و آن‌طرف زدم، از میان چند تا بادمجان، یکی از آن‌ها که خیلی شبیه نارنجک بود، چیدم و از باغ بیرون آمدم.

از میان چند تا بادمجان، یکی از آن‌ها که خیلی شبیه نارنجک بود، چیدم و از باغ بیرون آمدم.

در راه با خود گفتم این‌همه ظلم و ستم کی تمام می‌شود؟ چرا این‌ها دست از سر ما برنمی‌دارند؟ چرا باید دشمن در خانه‌های ما زندگی کند و خود ما زیر چادرهای صحرائی به سر ببریم؟ چرا از ثروت‌های طبیعی ما برای ساختن و خریدن اسلحه استفاده می‌کنند تا ما را نابود کنند و خود ما باید برای سیر کردن شکم خود، از این کشور و آن کشور کمک بگیریم؟ چرا چرا؟…

همین‌طور که با خود حرف می‌زدم در چند قدمی خود دو سرباز اسرائیلی را دیدم که باهم صحبت می‌کردند. حالا باید نقشه‌ام را پیاده می‌کردم. اگر موفق می‌شدم خیلی خوب بود. چون حتماً تفنگ‌هایشان را می‌انداختند و فرار می‌کردند و اگر موفق نمی‌شدم … آن‌وقت… آن‌وقت چی؟ نه چیزی نمی‌شد!

درحالی‌که بادمجان را در دست گرفته بودم فریاد زدم:

بالاتر از کشته شدن که چیزی نبود، آن‌هم وقتی در راه خدا و به خاطر جنگ با دشمنان اسلام باشد چه عیبی دارد؟

فکر کردن بیش از این درست نبود. بسم‌الله گفتم و درحالی‌که بادمجان را در دست گرفته بودم فریاد زدم:

«فوری تفنگ‌هایتان را زمین بگذارید … زود … زود این نارنجک مال شماست!»

یکی از سربازان تفنگش را همان‌جا انداخت و دیگری چند متر آن‌طرف تر، و هردو فرار کردند. وقتی نزدیک تفنگ رسیدم بادمجان را به طرفشان پرتاب کردم. آن‌ها به‌قدری ترسیده بودند که حتی پشت سرشان‌ هم نگاه نکردند.

یکی از سربازان تفنگش را همان‌جا انداخت و دیگری چند متر آن‌طرف تر، و هردو فرار کردند

می‌خواستم هردو تفنگ را بردارم. ولی فکر کردم تا یکی دو دقیقه دیگر این‌ها می‌فهمند که من حقه زده‌ام و کار خراب می‌شود. یکی از تفنگ‌ها که نزدیکم افتاده بود برداشتم و از چند کوچه‌ی پیچ‌درپیچ فرار کردم. در همان موقع صدای دادوفریاد سربازان -که معلوم بود مرا دنبال می‌کنند- به گوشم رسید. ولی من می‌دانستم که آن‌ها این کوچه‌ها را خوب نمی‌شناسند و هرگز نمی‌توانند مرا پیدا کنند.

یکی از تفنگ‌ها که نزدیکم افتاده بود برداشتم و از چند کوچه‌ی پیچ‌درپیچ فرار کردم

حالا برعکسِ ساعتی قبل، یک اسلحه واقعی در دستم بود و خوشحال بودم که توانسته‌ام آن را به دست آورم.

اما کسانی هم بودند که بهتر از من می‌توانستند از این اسلحه استفاده کنند. برای همین به خانه آمدم، تفنگ را به پدرم دادم و قصه را برایش تعریف کردم.

همین به خانه آمدم، تفنگ را به پدرم دادم و قصه را برایش تعریف کردم.

پدرم خیلی خوشحال شد و گفت:

«آفرین فرزندم، فلسطین با داشتن فرزندان شجاعی مانند تو حتماً آزاد خواهد شد، خیلی زود!»

به امید آن روز …

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25059

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. با سلام
    حدود سال های 1366 بود که خواهرم این کتاب را برای من و برادرم علی خواند و از همان زمان عکس های کتاب در ذهن ما مانده بود و الان هم که 36 سال از ان سالها گذشته هنوز که هنوزه این کتاب را دوست دارم. یادش بخیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *