تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 1

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین

کتاب داستان آموزنده

مادربزرگ و گربه‌ها

قصه‌ای عامیانه از سرزمین فلسطین

نویسنده: سَلی باهوس
تصویرگر: نانسی مالیک
مترجم: حسین ابراهیمی

پیش گفتار

من در سرزمینی جادویی، در سرزمینی که مرکز هستی هر روستایش کودکان آن‌اند، در فلسطین، به دنیا آمده‌ام. در روستای من، شفا عامر، همه همدیگر را می‌شناختند و به همین دلیل همۀ ما مراقب یکدیگر بودیم. ما کودکان روستا به هر خانه‌ای قدم می‌گذاشتیم با خوشامد صاحب‌خانه روبه‌رو می‌شدیم. اگر به هنگام بازی و در جایی دور از خانۀ خودمان، زمین می‌خوردیم و زخمی می‌شدیم، می‌دانستیم که مادران دیگری هستند تا زخم‌هایمان را ببندند، دست نوازش بر سر و رویمان بکشند و با خوردنی‌های خوشمزه از ما پذیرایی کنند. فلسطین سرزمینی جادویی بود، چراکه ما در روستای محصورمان، از دست بیگانگان، جانوران وحشی و گرسنگی در امان بودیم.

در فلسطین، زندگی نیز جادویی بود، چراکه ما غرق قصه‌ها بودیم و برای هرچه که در زندگی ما نقشی داشت، قصه‌ای داشتیم. ما قصه‌هایی داشتیم که شرح می‌داد چرا باران فقط در زمستان‌های خاکستری می‌بارد و چرا در تمام تابستان از آسمان آبی و بی ابر ما حتی قطره‌بارانی هم به زمین نمی‌چکد. ما قصه‌هایی داشتیم که علت وجود آن‌همه سَرداب و کَنده و غار را برایمان شرح می‌داد: سرداب‌هایی در زیر خانه‌هایمان برای ذخیرۀ غلات؛ کنده‌هایی برای نگهداری الاغ‌ها و گله‌هایمان؛ غارهایی برای ذخیره آب در تابستان‌های خشک طولانی‌مان؛ غارهایی در میان تپه‌های اطراف روستا برای زندگی جانوران وحشی و گاه غارهایی چون غار داستان علی‌بابا، برای اقامت دزدان.

برای رشد و بالندگی ما بچه‌ها، فلسطین سرزمین جادویی بود. چراکه هر وقت از بازی روی زمین، صعود به بالای درخت‌ها یا جستجو و کنجکاوی در سوراخ سمبۀ خانه‌های هم خسته می‌شدیم، پدربزرگ یا مادربزرگ‌هایی بودند تا قصه‌های فراوانی از زادگاهمان برایمان تعریف کنند.

قصه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، یکی از این قصه‌هاست.

به نام خدا

روزگاری نه‌چندان دور، در زادگاه من، در روستایی از روستاهای شمال فلسطین، پیرزنی کوچک اندام زندگی می‌کرد که همه او را مادربزرگ می‌نامیدند. شوهر و فرزندان پیرزن مرده بودند و او در این دنیای بزرگ، تنهای تنها بود.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 2

مادربزرگ خانه‌ای کوچک و قدیمی و تعدادی مرغ و خروس داشت و با فروش تخم‌مرغ‌هایش زندگی می‌کرد. او در بهار و تابستان و پاییز سبزی‌های گوناگون می‌کاشت و با خوشه‌هایی که با اجازه همسایگانش از کشتزاران آن‌ها می‌چید، غذای کافی‌ای در اختیار داشت. مادربزرگ زندگی ساده‌ای داشت اما از آن راضی بود.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 3

او هرروز صبح تخم‌هایی را که مرغ‌هایش گذاشته بودند، جمع می‌کرد و آن‌ها را به مشتریانش می‌رساند، وقتی به خانه برمی‌گشت سری به باغچه سبزی‌هایش می‌زد و بعد مشغول پختن ناهارش می‌شد. مادربزرگ هرروز خانه‌اش را جارو و وسایل آن را گردگیری می‌کرد. او در همان حال، همچنان که توی خانه یک اتاقه‌اش کار می‌کرد، زیر لب آواز هم می‌خواند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 4

مادربزرگ بعدازظهرها در آستانۀ در خانه‌اش، زیر شاخه‌های درخت یاسش می‌نشست و در ازای دریافت چند سکه لباس‌های مشتریان تخم‌مرغ‌هایش را وصله‌پینه می‌کرد. او با پولی که از فروش تخم‌مرغ‌ها و وصله‌پینۀ لباس‌ها درمی‌آورد، چیزهایی مثل آرد و شکر و چای … می‌خرید.

مادربزرگ نیازی به خرید زیتون یا روغن آن -که در میان غذاهای روستانشینان آنجا بسیار مهم بود- نداشت چراکه اجازه داشت در باغ زیتون همسایه‌اش خوشه‌چینی کند، پس از برداشت محصول باغ زیتون، معمولاً آن‌قدر که برای مادربزرگ کافی باشد، روی درخت‌ها باقی می‌ماند. به‌علاوه، صاحب باغ هرسال که برای دیدن بستگانش به دَمشق می‌رفت، برای نگهداری کودکانش به مادربزرگ روغن‌زیتون می‌داد.

مادربزرگ، شام نان و پنیر و خیار می‌خورد. او پنیر را از شیری که همسایه‌اش علی در عوض تخم‌مرغ‌هایش به او می‌داد، می‌ساخت. سپس بعد از خوردن شام، در هوای خنک شامگاهی، از خانه بیرون می‌رفت و با اُم یوسف، پیرزنی که همسایۀ دیواربه‌دیوارش بود، به تعریف و گفتگو می‌نشست.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 5

متأسفانه اُم یوسف زبان تندی داشت و عروسش حاضر نبود با او زندگی کند. در فلسطین رسم بر این بود که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها با فرزندانشان زندگی می‌کردند.

مادربزرگ دلش برای اُم یوسف می‌سوخت، چراکه اگر او پیش پسر و عروس و نوه‌هایش بود زندگی شیرین‌تری داشت. اُم یوسف که پسرش خرجش را می‌داد همیشه غذا و لباس فراوان داشت و برای گذران زندگی‌اش مجبور به کار کردن نبود. ازاین‌رو برای دیدار روستاییان وقت کافی داشت و هر شب که زیر درختان، در کنار مادربزرگ می‌نشست، شایعاتی را که شنیده بود برای او تعریف می‌کرد.

مادربزرگ در بهار و تابستان و پاییز، زندگی لذت‌بخشی داشت. اگرچه تمام روزهای او یکنواخت بودند اما از همۀ آن‌ها لذت می‌برد. بااین‌همه زمستان‌ها به او سخت می‌گذشت. در این فصل دیگر گوجه و بادمجان یا خیار و لوبیا در باغچه‌اش نمی‌رویید و مجبور بود با نخود و لوبیایی که در طول تابستان خشک کرده بود، بسازد. در هوای سرد زمستان مرغ‌ها دیگر تخم نمی‌گذاشتند و مادربزرگ نمی‌توانست مواد موردنیازش را بخرد. گرچه زمستان‌های فلسطین چندان سرد نیست اما پیرزنِ کوچک اندامی چون او طاقت همین هوا را هم نداشت. مادربزرگ سعی می‌کرد با پوشیدن لباس‌های بیشتر خودش را گرم نگه دارد. به‌علاوه سعی می‌کرد با سوزاندن شاخه‌ها و ترکه‌هایی که از هَرَس پاییزۀ باغ زیتون جمع‌آوری می‌کرد، سرما را از اتاقش بیرون کند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 6

یک سال زمستان سختی شد و مادربزرگ هرچه کرد نتوانست خودش را گرم کند. او در مدت سه شبانه‌روز بارندگی، برای گرم کردن خود تمام شاخه‌ها و ترکه‌هایی را که جمع‌آوری کرده بود، سوزاند؛ اما همین‌که شاخه‌ها تمام شد، سرما دوباره در اتاق کوچک او جا خوش کرد.

بعدازظهر روز چهارم وقتی خورشید از پس ابرها بیرون آمد، مادربزرگ گالش‌هایش را پوشید، چارقدش را دور سرش بست و یک جفت جوراب کهنه هم به دست‌هایش کشید. سپس در میان باد سختی که می‌وزید به‌طرف باغ زیتون به راه افتاد تا ترکه‌هایی را که باد در روزهای پیش به زمین ریخته بود، جمع کند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 7

اندکی بعد مادربزرگ با یک بغل ترکه آمادۀ برگشتن می‌شد که ناگهان صدای میومیویی را شنید.

مادربزرگ به جستجوی گربه‌ای که چنان نالۀ غم‌انگیزی سر داده بود به اطراف چرخید؛ اما گربه‌ای در آن اطراف ندید. بااین‌همه دوباره صدای غم‌انگیز گربه به گوشش خورد.

این بار مادربزرگ به بالای سرش و به میان شاخ و برگ درختان نگاه کرد و در فاصله‌ای نه‌چندان دور عجیب‌ترین گربه‌ای را که تا آن زمان دیده بود، دید.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 8

گربه چشمانی سبز و چهره‌ای کاملاً معمولی‌ای داشت اما آنچه او را عجیب‌ترین گربه جهان نشان می‌داد، لباس بلند و روسری زرد او بود.

مادربزرگ مدتی به گربه زُل زد و بعد درحالی‌که متوجه رفتار خود می‌شد، گفت: «آه، ببخشید که این‌طور به شما خیره شدم. ولی من تابه‌حال گربه‌ای که لباس پوشیده باشد، ندیده‌ام.»

گربه پرسید: «لباسم پاره یا کثیف که نشده است؟»

مادربزرگ که از شدت هیجان یادش رفته بود که گربه‌ها حرف نمی‌زنند، گفت: «آه. نه.»

گربه التماس کنان گفت: «مادربزرگ ممکن است مرا از این درخت پایین بیاورید؟»

مادربزرگ گفت: «عزیزم من خیلی پیرم و سال‌هاست از هیچ درختی بالا نرفته‌ام. بااین‌همه سعی خودم را می‌کنم.»

آنگاه مادربزرگ ترکه‌هایی را که در بغل داشت زمین گذاشت، لبۀ دامنش را بالا برد و آن را دور کمرش گره زد و شروع به بالا رفتن از درخت زیتون کرد. خوشبختانه درخت، کهن‌سال و پر گره بود و جاپاهای فراوانی در آن یافت می‌شد. به‌این‌ترتیب مادربزرگ موفق شد خود را به گربه برساند، او را روی شانه‌اش بگذارد و از درخت پایین بیاید.

وقتی هر دو به‌سلامت به زمین رسیدند مادربزرگ دامنش را مرتب کرد. ترکه‌هایش را برداشت و مدتی به گربه‌ای که نجات داده بود خیره شد.

او اشتباه ندیده بود، گربه روسری‌ای زرد و لباسی بلند به رنگ صورتی کم‌رنگ داشت. بچه‌گربه هم درحالی‌که پنجه‌هایش را می‌لیسید و موهایش را صاف می‌کرد به مادربزرگ نگاه می‌کرد.

سرانجام گربه مؤدبانه گفت: «متشکرم مادربزرگ. ممکن است خواهش کنم به خانه من بیایید تا باهم چای و شیرینی بخوریم؟»

مادربزرگ حسابی خسته شده بود و چای و شیرینی را که خوراکی اشرافی می‌دانست خیلی دوست داشت؛ اما نمی‌دانست صاحب گربه کیست و خجالت می‌کشید به خانۀ غریبه‌ها برود.

– «گربۀ عزیز، خیلی دلم می‌خواهد به خانه شما بیایم؛ اما همان‌طور که می‌بینی بغلم پر از ترکه است. باید هرچه زودتر به خانه بروم و خودم را گرم کنم.»

– «آه، خواهش می‌کنم به خانۀ ما بیا. ما بخاری گرمی داریم و شما می‌توانید خودتان را گرم کنید. خانۀ ما ازاینجا خیلی دور نیست، ترکه‌های شما هم آن‌قدرها سنگین نیستند.»

مادربزرگ احساس کرد رد دعوت او دور از ادب است، به‌علاوه خیلی کنجکاو بود ساکنان خانه‌ای که لباس تن گربه‌شان می‌کردند را ببیند؛ بنابراین دعوت او را پذیرفت و هر دو از میان درختان زیتون به‌سوی تپه‌ها راه افتادند.

ازآنجاکه بیشتر مردم توی حصارهای ده زندگی می‌کردند، مادربزرگ متعجب پرسید: «شما توی ده زندگی نمی‌کنید؟»

بچه‌گربه جواب داد: «نه، ما توی یکی از غارهای این تپه زندگی می‌کنیم.»

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 9

در همین هنگام به دری چوبی در دهانۀ غاری رسیدند و گربه شروع به در زدن کرد. مادربزرگ ترکه‌هایش را جلوی درروی زمین گذاشت و کمرش را راست کرد. گربۀ دیگری در غار را به روی آن‌ها باز کرد. گربه‌ای که در را باز کرد، چهره‌ای آفتاب‌سوخته داشت. او لباس آبی به تن کرده بود و روبانی آبی هم به موهایش زده بود.

گربه همین‌که چشمش به بچه‌گربه افتاد گفت: «پس بالاخره آمدی لیلا، داشتیم نگران می‌شدیم. بفرمایید مادربزرگ، بفرمایید تو، بفرمایید خودتان را گرم کنید.»

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 10

مادربزرگ ازآنچه در مقابلش می‌دید حیرت کرده بود. اتاق از گرمای آتشی که در بخاری می‌سوخت کاملاً گرم و حتی داغ بود. دورتادور شعله‌های آتش گربه‌های رنگارنگ و کوچک و بزرگ با لباس‌هایی به رنگ‌های رنگین‌کمان، روی بالش‌هایی نرم، راحت لَمیده بودند. در میان آن‌ها گربه‌هایی به رنگ طلایی، صورتی، ارغوانی و زرشکی به چشم می‌خوردند. نزدیک آتش بزرگ‌ترین و زیباترین گربه‌ای که مادربزرگ دیده بود، نشسته بود، گربه لباسی سفید پوشیده بود و روی سر سیاه و زیبایش تاجی از مروارید دیده می‌شد. گربه‌ها مادربزرگ را روی یکی از بالش‌ها نشاندند و بعد لیوانی چای داغ و مقداری شیرینی کنجدی برایش آوردند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 11

در تمام مدتی که مادربزرگ چای و شیرینی می‌خورد و گرمش می‌شد، گربه‌ها در اطراف او آواز می‌خواندند و حرف می‌زدند.

مادربزرگ متوجه شد آن‌ها هم مثل اهالی ده هستند. بعضی غیبت می‌کردند، بعضی قصه می‌گفتند و بعضی‌ها هم از سیاست حرف می‌زدند.

چیزی نگذشت که مادربزرگ متوجه شد که دارد دربارۀ اُم یوسف با گربه‌ها حرف می‌زند.

مادربزرگ به گربۀ سفید و کوچکی که لباس آبی‌رنگ پوشیده و نزدیک او نشسته بود، گفت: «اُم یوسف زنی واقعاً دوست‌داشتنی است.»

گربۀ سفیدرنگ گفت: «پسر او یوسف، همان مردی نیست که از کدخدا می‌خواست دیوارهای دور ده را عقب‌تر ببرد؟» مادربزرگ تأیید کرد.

مادربزرگ همچنان که دربارۀ نیاز مردم ده صحبت می‌کرد، چای و شیرینی‌اش را هم می‌خورد. او احساس می‌کرد در تمام زمستان هرگز این‌قدر گرمش نشده و از آن‌همه لطف و محبت گربه‌ها سپاسگزار بود.

اما مادربزرگ متوجه شد که اگر بخواهد پیش از تاریکی هوا، به خانه برسد باید هر چه زودتر حرکت کند؛ بنابراین به گربۀ سفید گفت: «به من خیلی خوش گذشت؛ اما چون هوا رو به تاریکی است باید هر چه زودتر خودم را به خانه‌ام برسانم. از چای و شیرینی کنجدی خوشمزه‌تان بسیار ممنونم. شما خیلی به من لطف کردید و من از این بابت واقعاً سپاسگزارم.»

گربه لبخندی زد و گفت: «خیلی خوش‌آمدید، مادربزرگ؛ اما پیش از آنکه ما را ترک کنید، باید با بانوی بزرگ ما هم صحبت کنید.»

مادربزرگ وقتی پیش بانوی بزرگ گربه‌ها رسید، به او تعظیمی کرد و گفت: «بانوی گرامی از مهمان‌نوازی‌تان بسیار سپاسگزارم.»

بزرگِ گربه‌ها در پاسخ او گفت: «مادربزرگ این ما هستیم که باید به خاطر نجات لیلای بازیگوشمان از شما تشکر کنیم. شما که به نیازهای گربه‌ها توجه می‌کنید، زنی مهربان هستید و من برای تشکر از این محبت شما دلم می‌خواهد این دو کیسه را به شما بدهم. یکی از این دو کیسه پر از پوست پیاز و دیگری پر از پوست سیر است. خواهش می‌کنم هدیه‌های ما را بپذیرید و این کیسه‌ها را امشب زیر تشکتان بگذارید.»

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 12

مادربزرگ بسیار مؤدب بود و بی‌آنکه چیزی دربارۀ هدیۀ عجیب بانوی بزرگ گربه‌ها از او بپرسد، تشکر کرد و از پیش آن‌ها رفت.

بردن ترکه‌ها و کیسه‌های پوست سیر و پیاز بسیار مشکل بود؛ اما مادربزرگ می‌دانست اگر کیسه‌ها را با خود نبرد گربه‌ها می‌فهمند که هدیه‌های آن‌ها موردقبول او قرار نگرفته است و ناراحت می‌شوند. ترکه‌ها را هم نمی‌توانست با خود نبرد. چون واقعاً به آن‌ها نیاز داشت؛ بنابراین به هر جان کندنی که بود راه خانه را در پیش گرفت.

تا خانه راه درازی بود و پیش از آنکه به خانه برسد دوباره باران شروع شد. یکی دو بار سِکَندری خورد و کمرش کم‌کم به درد آمد؛ اما سرانجام به خانه رسید، کیسه‌ها را زمین گذاشت و اجاق کوچکش را روشن کرد

آن شب مادربزرگ از شدت خستگی شام نخورد اما کیسه‌های پوست سیر و پیاز را زیر تشکش گذاشت. او چنان خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت، به خوابی سنگین فرورفت. آن شب مادربزرگ تا صبح خواب‌های خوشی پر از خوراکی‌های خوشمزه و گرما می‌دید.

سپیده‌دم روز بعد، هوا همچنان سرد بود و مادربزرگ برای دَم کردن و گرم کردن اتاقش، دوباره اجاق کوچکش را روشن کرد. سپس کمرش را راست کرد و مشغول جمع‌کردن رختخوابش شد. وقتی چشم مادربزرگ به کیسه‌هایی که گربه‌ها به او داده بودند افتاد، تبسمی کرد. بعد دولا شد تا آن‌ها را بردارد و به گوشه‌ای بیندازد. تصور کنید وقتی مادربزرگ کیسه‌هایی را که شب پیش آن‌چنان سبک بودند، به‌زحمت بلند کرد و صدای جرینگ و جرینگ محتویات آن‌ها را شنید، چقدر تعجب کرد. او حیرت‌زده درِ کیسه‌ها را باز کرد و آن‌ها را پر از سکه یافت. شب‌هنگام پوست‌های پیاز به سکه‌های طلا و پوست‌های سیر به سکه‌های نقره بدل شده بود.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 13

مادربزرگ آنچه را می‌دید باور نمی‌کرد. جادوی حیرت‌انگیز گربه‌ها به این معنی بود که او می‌تواند تمام عمر زندگی آسوده‌ای داشته باشد.

مادربزرگ همین‌که تعدادی از سکه‌های نقره را در دست گرفت، با خود گفت: «می‌دانم با این‌ها چه باید بکنم. اول‌ازهمه باید برای علی و همسرش چندتایی مرغ و خروس بخرم تا هرروز صبح تخم‌مرغ‌های تازۀ مرغ‌های خودشان را بخورند.»

اولین فکرهایی که پس از دیدن آن ثروت هنگفت به مغز مادربزرگ رسیده رفع نیازهای کسانی بود که در گذشته به او کمک کرده بودند؛ بنابراین لباس‌هایش را پوشید و مقداری از سکه‌های نقره‌اش را برداشت تا برای همسایه‌هایش هدیه‌هایی بخرد.

مادربزرگ برای علی، مرغ و خروس، برای بچه‌های صاحب باغ زیتون، اسباب‌بازی و برای اُم یوسف، گرچه هر چه می‌خواست داشت، بوقلمون و سرانجام برای گرم کردن خودش مقداری زغال خرید.

همسایگان مادربزرگ از هدیه‌های او هم خوشحال و هم متحیر شدند. فقط اُم یوسف بود که اصرار داشت بداند مادربزرگ، پولِ خرید چنین هدیه‌های گران‌بهایی را از کجا آورده است. مادربزرگ هم که دلیلی برای مخفی کردن آنچه رخ داده بود نمی‌دید، داستان گربه‌ها را برای او تعریف کرد.

اما متأسفانه اُم یوسف زنی خودخواه بود و فقط به خودش فکر می‌کرد. شاید علت تندی زبان او و اینکه مدام پشت سر این‌وآن بدگویی می‌کرد هم همین بود. به‌محض آنکه حرف‌های مادربزرگ تمام شد ام یوسف کفش‌هایش را پوشید، چارقدش را سرش کرد و از میان باغ زیتون به‌سوی تپه‌ها راه افتاد.

او خودش را به غار رساند و محکم در زد. همین‌که گربه‌ای با لباس صورتی کم‌رنگ در را باز کرد، اُم یوسف او را به کناری هل داد و داخل شد.

بعد آمرانه دستور داد: «زود باش ملکه‌تان را به من نشان بده.»

و همین‌که چشمانش به گربۀ سفیدپوش افتاد، ادامه داد: «تو که خودت را بانوی بزرگ گربه‌ها می‌دانی زود باش به من هم مثل مادربزرگ، یک کیسه پوست سیر و یک کیسه پوست پیاز بده.»

گربه‌ها کیسه‌های پوست سیر و پیاز را برای او آوردند. اُم یوسف درِ هر دو کیسه را باز کرد و نگاهی به داخل آن‌ها انداخت تا از پر بودنشان مطمئن شود. بعد بدون آنکه حتی تشکر کند، از غار بیرون رفت.

اُم یوسف نه‌تنها خودخواه که بی‌ادب هم بود. او وقتی به خانه رسید کیسه‌ها را زمین گذاشت و رختخواب‌هایش را روی آن‌ها چید. سپس پشت درهای اتاقش را انداخت و درها را هم قفل کرد تا کسی نتواند سکه‌های طلا و نقره‌ای را که قرار بود مال او باشد، بدزدد.

آن شب هنگامی‌که اُم یوسف خواب بود پوست‌های پیاز به زنبورهای عسل و پوست‌های سیر به زنبورهای زرد تبدیل شدند. سپس زنبورها دسته‌جمعی دوروبر او و بالای سرش به پرواز درآمدند و تمام بدن او را نیش زدند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 14

اُم یوسف بیچاره فریاد می‌کشید: «کمک، کمک.» اما چون در و پنجره‌ها را محکم بسته بود کسی صدای او را نمی‌شنید. سرانجام مادربزرگ از خواب بیدار شد و احساس کرد حادثه ناگواری دارد اتفاق می‌افتد. او درِ خانه‌اش را گشود و فکر کرد صداهایی از خانۀ اُم یوسف می‌شنود. مادربزرگ خودش را به پشت درِ خانۀ اُم یوسف رساند و در زد، اما وقتی دید کسی در باز نمی‌کند و صدای ناله‌های اُم یوسف هم شنیده می‌شود باعجله به خانه‌اش رفت و با تبرش برگشت. مادربزرگ با تبر درِ خانۀ اُم یوسف را شکست و نگران به داخل خانه دوید. با باز شدن در زنبورها از خانه بیرون رفتند و مادربزرگ به اُم یوسف کمک کرد تا بدنش را بشوید و به محل نیش زنبورها هم پماد بمالد.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 15

راستش را بخواهید راز جادوی پوست سیر و پیاز گربه‌ها در نیت آدم‌ها نهفته بود.

نیت خیر مادربزرگ و مردم‌داری او باعث شده بود تا پوست‌های سیر و پیاز به سکه‌های طلا و نقره بدل شود. گربه‌ها می‌دانستند که مادربزرگ نه‌تنها به فکر خودش که به فکر دیگران هم هست. حرص و طمع اُم یوسف باعث شد تا پوست‌های سیر و پیاز به زنبور تبدیل شوند و او طعم زخم‌زبان‌هایی را که به دیگران می‌زد بچشد.

ناگهان اُم یوسف درحالی‌که گریه می‌کرد، گفت: «آه مادربزرگ، چقدر در اشتباه بودم که از گربه‌ها طلا و نقره می‌خواستم. فکر می‌کردم اگر آن‌ها را به عروسم بدهم مرا به خانه‌اش راه می‌دهد.»

مادربزرگ که سعی می‌کرد اُم یوسف را دلداری بدهد، به او گفت: «اُم یوسف، تو خودت هم می‌دانی اگر به عروست کمی محبت کنی، او بدون پول هم تو را در خانه‌اش می‌پذیرد.» بعد اضافه کرد: «اما اگر واقعاً طلا و نقره می‌خواهی من مقداری از طلا و نقره‌هایم را به تو می‌دهم. من فقط به آن‌قدر که بتوانم خانه‌ام را گرم کنم نیاز دارم. درحالی‌که اینجا خیلی بیشتر از نیاز من، طلا و نقره وجود دارد.»

خوشبختانه اُم یوسف پی به اشتباهش برد و از رفتار ناپسندش دست کشید. از آن به بعد او دیگر نه‌تنها به کسی زخم‌زبان نزد بلکه لبخند هم از لبانش دور نشد. عروس اُم یوسف چنان از رفتار او راضی و خوشحال شده بود که از او خواهش کرد با آن‌ها زندگی کند.

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 16

اما مادربزرگ همچنان به تقسیم ثروتی که به خاطر مهربانی و مردم‌داری‌اش به دست آورده بود، به اُم یوسف اصرار می‌کرد. به‌این‌ترتیب آن دو پیش هم ماندند و تا سال‌های سال به شادی و خرمی، زندگی کردند.

اهالی روستا این قصه را بارها برای کودکانشان و کودکان آن‌ها هم برای کودکان دیگر، تعریف کرده بودند و من هم آن را به هنگام کودکی شنیدم. در آن سال‌ها هر وقت از میان درختان باغ زیتون می‌گذشتم به امید دیدن بچه‌گربه‌ای با لباس صورتی کمرنگ، به شاخه‌های درختان نگاه می‌کردم. بااین‌حال هرگز آن را ندیدم. اکنون‌که بزرگ‌تر شده‌ام مطمئنم آن بچه‌گربه فقط به چشم کسانی که واقعاً نیازمند محبت و گرما و غذا هستند، ظاهر می‌شود. درحالی‌که من همیشه از این بابت بی‌نیاز بوده‌ام.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=29867

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *