تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد قصه سعید و سرور- هنسل و گرتل

قصه کودکانه «سعید و سرور» نسخه ایرانی قصه ترسناک هانسل و گرتل

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

قصه کودکانه

سعید و سرور

نسخه ایرانی قصه هانسل و گرتل

قصه‌نویس: حمید عاملی
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچ‌کس نبود. در زمان‌های خیلی دور، هیزم‌شکن فقیری با همسر و دو فرزند خود در یک کلبه کوچک چوبی کنار جنگلی زندگی می‌کردند.

بچه‌های هیزم‌شکن فقیر یک پسر و دختر زیبا به نام‌های سعید و سرور بودند.

هیزم‌شکن و خانواده‌اش به علت فقر و تنگدستی به‌سختی زندگی می‌کردند به ترتیبی که بیشتر روزها حتی غذای کافی برای خوردن نداشتند.

یک روز هیزم‌شکن به همسرش گفت: من در آن‌طرف جنگل دوست پولداری دارم که او صاحب فرزند نشده و به بچه‌ها هم خیلی علاقه دارد، تصمیم گرفته‌ام که سعید و سرور را به دست او بسپارم تا چند سالی از ایشان نگهداری کند، من هم هر وقت وضع زندگی‌ام خوب شد و درآمد کافی پیدا کردم بچه‌ها را دوباره نزد خودمان برمی‌گردانم.

فردای آن روز هیزم‌شکن و همسرش به‌اتفاق سعید و سرور برای رفتن به خانه مرد پولدار که در آن‌طرف جنگل بود حرکت کردند.

سعید و سرور که دلشان نمی‌خواست به خانه آن مرد پولدار بروند به دنبال پدر و مادرشان قدم‌های آهسته برمی‌داشتند به ترتیبی که با هر قدم، فاصله پدر و مادر و بچه‌ها زیادتر می‌شد. به فاصله هرچند قدم نیز هیزم‌شکن یا همسرش سر خود را به عقب برمی‌گردانند و با صدای بلند به سعید و سرور می‌گفتند. «بچه‌ها قدری تندتر راه بیایید.» بچه‌ها هم در جواب پدر و مادر خود چشمی می‌گفتند ولی همچنان به آهستگی قدم برمی‌داشتند.

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

در وسط جنگل سعید و سرور سر راه خود چند سنگ کوچک و گرد یافتند و سعید به سرور گفت: خواهر جان ما همین‌جا بمانیم و با این سنگ‌ها بازی کنیم تا پدر و مادرمان به هرکجا که می‌خواهند بروند و برگردند.

سرور با خوشحالی حرف برادر خود را قبول کرد و هردو آنجا نشستند و با آن سنگ‌های گرد و کوچک به بازی یه‌قل‌دوقل پرداختند.

سعید و سرور بعدازآنکه مدتی در وسط جنگل به بازی با سنگ‌ها مشغول شدند ناگهان از اینکه از پدر و مادر خود دورمانده و تنها شده‌اند ترسیدند؛ به این جهت سرور به برادرش سعید گفت: داداش الآن پدر و مادرمان دلواپس و ناراحت ما هستند بهتر است که با سرعت به دنبال ایشان بدویم و خودمان را به نزدشان برسانیم.

سعید و سرور با سرعت به راه افتادند تا بر سر یک دوراهی رسیدند و به خاطر عجله‌ای که داشتند راه دوم را که یک بیراهه بود انتخاب کردند و از بیراهه به‌طرف محل ناشناخته‌ای حرکت کردند.

سعید و سرور بعد از مدتی خود را در کنار یک کلبه کوچک جنگلی یافتند که پیرزنی کنار آن کلبه ایستاده بود.

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

پیرزن چوب‌دستی بزرگی در دست گرفته و چشمش از نزدیک چیزی را نمی‌دید. او از سعید و سرور پرسيد: «شما کی هستید و از کجا می‌آیید؟»

سعید و سرور قصه خودشان را از اول تا آخر برای آن پیرزن تعریف کردند. پیرزن بعد از شنیدن سرگذشت بچه‌ها خنده‌ای زشت و بلند کرد و سعید و سرور را به درون کلبه خود دعوت نمود. آن پیرزن که زن بدجنس و ظالمی بود در داخل کلبه به سعید و سرور شیرینی‌های بسیار خوشمزه‌ای داد.

سعید و سرور که به خاطر پیاده‌روی بسیار در جنگل خسته شده بودند بعد از خوردن نان‌شیرینی هرکدام در گوشه‌ای به خواب رفتند. پیرزن بچه‌ها را درحالی‌که خواب بودند بغل کرد و به اتاقی که فقط یک پنجره آهنی داشت برد و در آنجا زندانی کرد.

آن پیرزن بدجنس و ظالم کارش این بود که بچه‌های گمشده در جنگل را می‌دزدید و با چاقو سر آن‌ها را می‌برید و بعد با خون آن‌ها نان‌شیرینی درست می‌کرد. او درباره سعید و سرور هم همان تصمیم را گرفته بود.

صبح روز بعد وقتی سعید و سرور از خواب بیدار شدند و خود را در آن اتاق زندانی یافتند ناراحت شده و بنای دادوفریاد را گذاشتند.

پیرزن با شنیدن صدای دادوفریاد بچه‌ها به پشت پنجره آهنی اتاق آمد و گفت: «شما تا زمانی که چاق نشوید زندانی من هستید، من قول می‌دهم که هرروز به شما غذای خوب و خوشمزه بدهم.»

چند روزی گذشت و سعید و سرور همچنان زندانی پیرزن بودند تا اینکه یک روز پیرزن با صدای بلند گفت: «من نمی‌دانم این بچه‌ها تا کی چاق می‌شوند که من سرشان را ببرم.»

سعيد و سرور هردو حرف‌های پیرزن را شنیدند و از آن به بعد هر وقت پیرزن – که گفتیم چشمش از نزدیک چیزی را نمی‌دید – به کنار پنجره می‌آمد و می‌گفت: «مچ دستتان را بدهید تا بدانم که چاق شده‌اید یا نه؟» سعید به‌جای مچ دست خود یک استخوان را به پیرزن می‌داد و پیرزن هم پس از گرفتن استخوان غرغرکنان می‌گفت: «پس شما بچه‌ها کی می‌خواهید چاق بشوید؟»

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

سعید و سرور هرلحظه پشیمانی‌شان از آنکه پدر و مادر خود را رها کرده بودند بیشتر می‌شد و حتی یک‌بار سرور به برادرش گفت: «داداش کار درست آن بود که ما با پدر و مادر خودمان صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم ما حاضریم همان نان خالی را بخوریم و نزد شما بمانیم ولی دلمان نمی‌خواهد به خانه آن مرد پولدار برویم. اگر آن حرف را به پدر خود می‌زدیم هیچ‌وقت در جنگل گم نشده و گرفتار این پیرزن بدجنس نمی‌شدیم.»

چند روز دیگر که گذشت یک صبح زود پیرزن در زندان را باز کرد و به سرور گفت: «ای دختر، من می‌خواهم نان‌شیرینی بپزم اما چشمم از نزدیک جایی را نمی‌بیند. تو بیا و تنور را برای من روشن کن».

سرور با خوشحالی از زندان بیرون آمد و بعدازآنکه تنور را روشن کرد با بهانه‌ای پیرزن را به کنار تنور برد و در یک‌لحظه او را به داخل تنور هل داد و هنوز چنددقیقه‌ای از افتادن پیرزن به داخل تنور نگذشته بود که آن ظالم بدجنس دود شد و به هوا رفت.

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

بعدازآنکه پیرزن بدجنس در داخل تنور سوزان سوخت و خاکستر شد سعید و سرور با خوشحالی تصمیم به خروج از آن کلبه شوم را گرفتند؛ اما هنگام خارج شدن از کلبه چشمشان به جعبه جواهرات پیرزن افتاد. آن‌ها جواهرات داخل جعبه را برداشتند و توی کیسه‌ای ریختند و راه جنگل را در پیش گرفتند.

پدر و مادر سعید و سرور از روزی که فرزندان خود را گم کرده بودند هرروز به جنگل می‌آمدند و به گوشه و کنار و لابه‌لای درختان انبوه سر می‌کشیدند. اتفاقاً همان روزی که سعید و سرور با جواهرات بسیار از خانه پیرزن بدجنس بیرون آمده بودند پدر و مادرشان نیز در همان اطراف به جستجو مشغول بودند که ناگهان بچه‌ها در کنار رودخانه‌ای خود را مقابل پدرشان دیدند.

قصه کودکانه ترسناک سعید و سرور - نسخه ایرانی هانسل و گرتل-ایپابفا

مرد هیزم‌شکن با خوشحالی فرزندانش را در آغوش گرفت و بچه‌ها هم درحالی‌که جواهرات را به پدرشان می‌دادند گفتند: «ما هرگز حاضر به ترک شما به دلیل فقر و تنگدستیان نیستیم. فقر برای یک هیزم‌شکن زحمت‌کش نه اینکه ننگ نیست بلکه افتخار است».

هیزم‌شکن با خوشحالی سعید و سرور را به خانه برد و از فروش جواهرات پیرزن بدجنس یک کارخانه چوب‌بری تأسیس کرد که بیشتر از صد نفر کارگر در آن مشغول کار شدند.

پایان

کتاب قصه «سعید و سرور» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12364

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *