قصه کودکانه
سعید و سرور
نسخه ایرانی قصه هانسل و گرتل
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود. در زمانهای خیلی دور، هیزمشکن فقیری با همسر و دو فرزند خود در یک کلبه کوچک چوبی کنار جنگلی زندگی میکردند.
بچههای هیزمشکن فقیر یک پسر و دختر زیبا به نامهای سعید و سرور بودند.
هیزمشکن و خانوادهاش به علت فقر و تنگدستی بهسختی زندگی میکردند به ترتیبی که بیشتر روزها حتی غذای کافی برای خوردن نداشتند.
یک روز هیزمشکن به همسرش گفت: من در آنطرف جنگل دوست پولداری دارم که او صاحب فرزند نشده و به بچهها هم خیلی علاقه دارد، تصمیم گرفتهام که سعید و سرور را به دست او بسپارم تا چند سالی از ایشان نگهداری کند، من هم هر وقت وضع زندگیام خوب شد و درآمد کافی پیدا کردم بچهها را دوباره نزد خودمان برمیگردانم.
فردای آن روز هیزمشکن و همسرش بهاتفاق سعید و سرور برای رفتن به خانه مرد پولدار که در آنطرف جنگل بود حرکت کردند.
سعید و سرور که دلشان نمیخواست به خانه آن مرد پولدار بروند به دنبال پدر و مادرشان قدمهای آهسته برمیداشتند به ترتیبی که با هر قدم، فاصله پدر و مادر و بچهها زیادتر میشد. به فاصله هرچند قدم نیز هیزمشکن یا همسرش سر خود را به عقب برمیگردانند و با صدای بلند به سعید و سرور میگفتند. «بچهها قدری تندتر راه بیایید.» بچهها هم در جواب پدر و مادر خود چشمی میگفتند ولی همچنان به آهستگی قدم برمیداشتند.
در وسط جنگل سعید و سرور سر راه خود چند سنگ کوچک و گرد یافتند و سعید به سرور گفت: خواهر جان ما همینجا بمانیم و با این سنگها بازی کنیم تا پدر و مادرمان به هرکجا که میخواهند بروند و برگردند.
سرور با خوشحالی حرف برادر خود را قبول کرد و هردو آنجا نشستند و با آن سنگهای گرد و کوچک به بازی یهقلدوقل پرداختند.
سعید و سرور بعدازآنکه مدتی در وسط جنگل به بازی با سنگها مشغول شدند ناگهان از اینکه از پدر و مادر خود دورمانده و تنها شدهاند ترسیدند؛ به این جهت سرور به برادرش سعید گفت: داداش الآن پدر و مادرمان دلواپس و ناراحت ما هستند بهتر است که با سرعت به دنبال ایشان بدویم و خودمان را به نزدشان برسانیم.
سعید و سرور با سرعت به راه افتادند تا بر سر یک دوراهی رسیدند و به خاطر عجلهای که داشتند راه دوم را که یک بیراهه بود انتخاب کردند و از بیراهه بهطرف محل ناشناختهای حرکت کردند.
سعید و سرور بعد از مدتی خود را در کنار یک کلبه کوچک جنگلی یافتند که پیرزنی کنار آن کلبه ایستاده بود.
پیرزن چوبدستی بزرگی در دست گرفته و چشمش از نزدیک چیزی را نمیدید. او از سعید و سرور پرسيد: «شما کی هستید و از کجا میآیید؟»
سعید و سرور قصه خودشان را از اول تا آخر برای آن پیرزن تعریف کردند. پیرزن بعد از شنیدن سرگذشت بچهها خندهای زشت و بلند کرد و سعید و سرور را به درون کلبه خود دعوت نمود. آن پیرزن که زن بدجنس و ظالمی بود در داخل کلبه به سعید و سرور شیرینیهای بسیار خوشمزهای داد.
سعید و سرور که به خاطر پیادهروی بسیار در جنگل خسته شده بودند بعد از خوردن نانشیرینی هرکدام در گوشهای به خواب رفتند. پیرزن بچهها را درحالیکه خواب بودند بغل کرد و به اتاقی که فقط یک پنجره آهنی داشت برد و در آنجا زندانی کرد.
آن پیرزن بدجنس و ظالم کارش این بود که بچههای گمشده در جنگل را میدزدید و با چاقو سر آنها را میبرید و بعد با خون آنها نانشیرینی درست میکرد. او درباره سعید و سرور هم همان تصمیم را گرفته بود.
صبح روز بعد وقتی سعید و سرور از خواب بیدار شدند و خود را در آن اتاق زندانی یافتند ناراحت شده و بنای دادوفریاد را گذاشتند.
پیرزن با شنیدن صدای دادوفریاد بچهها به پشت پنجره آهنی اتاق آمد و گفت: «شما تا زمانی که چاق نشوید زندانی من هستید، من قول میدهم که هرروز به شما غذای خوب و خوشمزه بدهم.»
چند روزی گذشت و سعید و سرور همچنان زندانی پیرزن بودند تا اینکه یک روز پیرزن با صدای بلند گفت: «من نمیدانم این بچهها تا کی چاق میشوند که من سرشان را ببرم.»
سعيد و سرور هردو حرفهای پیرزن را شنیدند و از آن به بعد هر وقت پیرزن – که گفتیم چشمش از نزدیک چیزی را نمیدید – به کنار پنجره میآمد و میگفت: «مچ دستتان را بدهید تا بدانم که چاق شدهاید یا نه؟» سعید بهجای مچ دست خود یک استخوان را به پیرزن میداد و پیرزن هم پس از گرفتن استخوان غرغرکنان میگفت: «پس شما بچهها کی میخواهید چاق بشوید؟»
سعید و سرور هرلحظه پشیمانیشان از آنکه پدر و مادر خود را رها کرده بودند بیشتر میشد و حتی یکبار سرور به برادرش گفت: «داداش کار درست آن بود که ما با پدر و مادر خودمان صحبت میکردیم و میگفتیم ما حاضریم همان نان خالی را بخوریم و نزد شما بمانیم ولی دلمان نمیخواهد به خانه آن مرد پولدار برویم. اگر آن حرف را به پدر خود میزدیم هیچوقت در جنگل گم نشده و گرفتار این پیرزن بدجنس نمیشدیم.»
چند روز دیگر که گذشت یک صبح زود پیرزن در زندان را باز کرد و به سرور گفت: «ای دختر، من میخواهم نانشیرینی بپزم اما چشمم از نزدیک جایی را نمیبیند. تو بیا و تنور را برای من روشن کن».
سرور با خوشحالی از زندان بیرون آمد و بعدازآنکه تنور را روشن کرد با بهانهای پیرزن را به کنار تنور برد و در یکلحظه او را به داخل تنور هل داد و هنوز چنددقیقهای از افتادن پیرزن به داخل تنور نگذشته بود که آن ظالم بدجنس دود شد و به هوا رفت.
بعدازآنکه پیرزن بدجنس در داخل تنور سوزان سوخت و خاکستر شد سعید و سرور با خوشحالی تصمیم به خروج از آن کلبه شوم را گرفتند؛ اما هنگام خارج شدن از کلبه چشمشان به جعبه جواهرات پیرزن افتاد. آنها جواهرات داخل جعبه را برداشتند و توی کیسهای ریختند و راه جنگل را در پیش گرفتند.
پدر و مادر سعید و سرور از روزی که فرزندان خود را گم کرده بودند هرروز به جنگل میآمدند و به گوشه و کنار و لابهلای درختان انبوه سر میکشیدند. اتفاقاً همان روزی که سعید و سرور با جواهرات بسیار از خانه پیرزن بدجنس بیرون آمده بودند پدر و مادرشان نیز در همان اطراف به جستجو مشغول بودند که ناگهان بچهها در کنار رودخانهای خود را مقابل پدرشان دیدند.
مرد هیزمشکن با خوشحالی فرزندانش را در آغوش گرفت و بچهها هم درحالیکه جواهرات را به پدرشان میدادند گفتند: «ما هرگز حاضر به ترک شما به دلیل فقر و تنگدستیان نیستیم. فقر برای یک هیزمشکن زحمتکش نه اینکه ننگ نیست بلکه افتخار است».
هیزمشکن با خوشحالی سعید و سرور را به خانه برد و از فروش جواهرات پیرزن بدجنس یک کارخانه چوببری تأسیس کرد که بیشتر از صد نفر کارگر در آن مشغول کار شدند.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر






